رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_ششم 🎬:
فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد، از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمی دانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست.
قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد.
فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفش هایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت: یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی می کرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد: سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه.. و بعد رو به روح الله گفت: دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی می خوای؟!
محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه می کرد، او خوب این زن مکار را می شناخت و تقریبا می دانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی می کند.
روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت: اسمش چی هست؟
فتانه چادرش را درآورد وگفت: اسمش هم فاطمه است..
با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه...همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد: دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿