✅💠بهترین یاور!
دختر آرام نشسته روی نیمکت پارک، به راه رفتن کلاغی روی چمن ها نگاه می کرد.
پسر با رگبار نگاهش، نگاه دختر را دزدید: «بدنم می لرزید که مبادا از دستت بدم.»
لباس مشکی و ریش های کوتاه، نگاه پسر را نافذتر کرده بود.
دختر تاب نیاورد. نگاهش را سُر داد روی یقه ی لباس پسر:«یادته توی جلسه ی خواستگاری به مامان و بابام گفتی خوب تحقیق کنید. تا هر چند وقت که می خواین، رفت و آمد داشته باشیم تا همو خوبِ خوب بشناسیم. زندگی دخترتون رو بند مهریه نکنید. کمک کنید دخترتون با شناخت، وارد زندگیِ من بشه. من می خوام به اندازه ای که در توانم هست به شما وعده بدم.»
«خب؟»
«به حرفت گوش دادم. با شناخت وارد زندگیت شدم. حالا، این جا، بعد از چند ماه که از عقدمون می گذره می خوام مهریه رو بهت ببخشم.»
نگاه پسر روی تک تک اعضای صورت دختر قدم می زد و لبخندش رد پای نگاهش را پاک می کرد.
«شنیدم مهریه ی بخشیده شده حلال ترین ماله. فقط وقتی بچّه دار شدیم، توی اون نُه ماه، مالی که باهاش خورد و خوراکمون رو تهیّه می کنی به نیّت و اسمِ مهریه باشه. دلم می خواد بچّم با حلال ترین مال شکل بگیره و رشد کنه.»
پسر به یاد جواب حضرت علی در روز اول عروسی اش به پیامبر افتاد. وقتی که پرسید همسرت را چگونه یافتی؟ زیر لب زمزمه کرد: «بهترین یاور بر اطاعت خدا!»
دختر چادرش را جلو کشید:«چی؟»
«پاشو نزدیکِ افطاره… پاشو که این اولین شب قدریه که با همیم!»
✍️ به قلم: عصمت مصطفوی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh