✅💠عیدی «این کت، آسینش کوتا شده. دکماشَم بسته نیمشه.» دستی روی سر پسر کشید: « خوندل نباش. خودم یه فکری می کنم.» سال اولی بود که توانسته بود؛ بیشتر روزهایش را بگیرد. «چه فکری؟ آقاجون پول نداره. مگه چند روز، تا عید فطر مونده؟» «عزیزم برا عید کت میخوای. خودم برات دُرُسِش می کنم.» صبح عید بی حوصله و کسل از خواب بیدار شد. مادر لباس تکراری، اما خوشگِلَش را پوشیده بود. کنار بساط سماور نشسته بود. قوری را از روی سماور برداشت. چای را تا نصفه توی استکان های لب طلایی کمر بارک ریخت . پسر انگشت اشاره ی مادر را دنبال کرد. میخ بالا ی تاقچه خالی نبود. کتی به آن آویزان بود. «عزیزم! بوپوش . بیبین اندازِس.» گل از گُلَش باز شد. پدر و مادر را نگاه کرد. قدش به میخ نرسید. با سختی دستش را به کُت زد. کت روی دستش افتاد. کت را برانداز کرد. اندازه ی اندازه بود. دکمه هایش هم بسته می شد. تمیز و نو . بوی عطر آشنایی میداد. تعجب کرد. قبلاً این کت را دیده بود؛ اما نه به این اندازه. دست به دهان گرفت. به قالی رنگ رفته خیره شد . عید سال های قبل را در ذهنش مرور کرد . همان کُت توسی رنگ پدر. به پدر نگاهی انداخت. «من مهم نیسَم .خوبس کُت منو درستُ راستش کنی برا پسره. عیدِ دیگه!» این را وقتی گفت که مادر را آشفته و نگران پسر دید. « وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ.» (و چون مردم را پس از رنج و آسیبی که به آنان رسیده، رفاه و آسایشی بچشانیم.) س یونس / ی۲۱ ✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی @taaghcheh