#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیونه
خدا به خیر کنه. از دلتنگی داشتم می پوسیدم. کاش محمد یه خورده مهربونتر و صمیمی تر برخورد می کرد. هعی ... خدا ... *** محمد از وقتی مرتضی زنگ زده بود عین مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه می رفتم. یعنی چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بیاد رادمهرو ببینه و عوض درست شدن همه چی خراب بشه؟ نه ... وقتی اومد ... به محض این که حس کنم داره حسادت می کنه میرم و به هر قیمتی برش می گردونم ... حتی اگه مجبور شم میگم غلط کردم گفتم طلاق بگیریم ... خدایا ناهیدم بعد از مدتها داره پا میذاره تو خونه ام ... یعنی چی کار داره باهام؟ صدای زنگ در بلند شد. بالاخره اومد. خواستم شیرجه بزنم سمت در که پشیمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه. خدایا توکل به تو. سر تا پا گوش شدم و به در چسبیدم. واضح نمی شنیدم. پس در رو باز کردم و رفتم بیرون. رفتم جلوتر. دوتاشونم ایستاده بودن و زل زده بودن به همدیگه. رادمهر- بفرمایید؟ ناهید- ناهید هستم ... به جا نیاوردم؟ یه ذوقی کردم تهش ناپیدا. حالا وقتش بود. رفتم جلوتر
سلام خوش اومدین ... ایشون نامزد من هستن ... ناهید- سلام اقای نصر ... پس به خاطر همین اینقدر عجله داشتین؟ خدایا ... این یعنی ناهید هنوز رو من حساسه؟ این جمله یعنی حسادت؟ وای که چقدر خوشحالم از اینکه بازم می بینمت ناهیدم ... جوابشو ندادم. ناهید با خونسردی دستشو برد سمت رادمهر. ناهید- خوشوقتم عزیزم ... خوشبخت بشی ... خیلی ازاین حرکتش جا خوردم. شاید می خواست حرص منو دربیاره. رادمهر با ادب زیاد تعارفش کرد و راهنماییش کرد سمت مبل. بعدش رفت توی اشپزخونه و با دوتا فنجون چای تو سینی اومد بیرون. چاییها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کیفش رو از روی مبل برداشت و با دستپاچگی گفت رادمهر- خیلی خب من دیگه برم ... دیرم شده ... با اجازتون ... خدافظ ... حتما کلاس داشت. حتی نذاشت جوابشو بدیم. چند دقیقه سکوت بینمون حاکم شد. نمی خواستم هیچ حرفی بزنم. اگه کوچکترین اعتراضی بکنه همه چیو واسش توضیح میدم و دوباره ازش خواستگاری می کنم. بعدش دیگه نمی تونم تو روی مامان و بابام نگاه کنم.
تو همین افکار بودم که ناهید دستشو اورد جلو و فنجون چاییش رو برداشت. ناهید- امیدوارم ایندفعه اشتباه نکرده باشی ... - یعنی چی؟ ناهید- به نظر دختر خوبی می اد ... مواظب باش نشکنیش ... - یعنی من بودم که تو رو شکستم؟ با بی تفاوتی یه جرعه از چایش رو خورد و گفت ناهید- نه منظورم این نبود ... ادم از کسی که دوستش داره ضربه می بینه ... اگه طرف مقابل برات مهم نباشه هر کاری کنه عین خیالت نمیاد ... صدام یه درجه رفت بالا. - یعنی میخوای بگی تو هیچ علاقه ای بمن نداشتی؟ ناهید- دیگه تموم شد همه چی ... الانم تو ازدواج کردی ... من برای این حرفا اینجا نیومدم ... چاییشو سر کشید و دست برد سمت کیفش. از توش یه جعبه دراورد و گذاشت روی میز. ناهید- این پیش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودی تا اینکه زنگ زدم اقا مرتضی و گفت امروز خونه ای ... خب من دیگه برم
به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم. - خوش اومدی.. رفت و پشت سرش در رو بست. من موندم و بغضی که بهش اجازه ترکیدن نمی دادم. رفتم سر میز و جعبه روباز کردم. حدسم درست بود. حلقه اش بود. حلقه ای خودم با این دستام دستش کردم و قبل و بعدش هیچ دستی رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تی وی و افتاد زمین. چرا از احساسش نگفت؟ یعنی اصلا دوستم نداره؟ حتی تحمل کردنم هم براش غیر ممکنه؟ چقدم زود رفت ... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد. با شنیدن صدای بلندی از خواب پریدم. یکی داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در می کرد. بیشعور در شکست ... هول هولکی رفتم و سمت در و بازش کردم. علی پرید تو و یقه ام رو گرفت. داد می زد. علی- بیشعور مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم. - چته علی؟ چی شده؟ علی- کجاست؟ تو مردی؟ نمی دونی اونی که حالا زنته تا حالا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهل
کجاست توی این شهر غریب؟ حالا دوهزاریم افتاد. ترس تمام وجودم رو برداشت. دستشو محکم پس زدم و گفتم - ساعت چنده علی؟ علی- 9 شب ... - یا حسین ... دویدم سمت اتاقش. برنامه اش رو میز بود. نمی تونستم تمرکز کنم و روزشو پیدا کنم. یه نفس عمیقی کشیدم و دوباره به کاغذ خیره شدم. کلاسش تا شش بود. واای خدای من ... دویدم بیرون و گوشیمو از روی اپن برداشتم. پنج بار زنگ زده بود. به علی چشم دوختم. - کلاسش تا شش بود ... کجا مونده؟ تو از کجا فهمیدی نیومده؟ علی- یه ساعت پیش بهم زنگ زد ... می خواست با نگرانی ازم چیزی بپرسه که قطع شد ... هر چی می گیرم گوشیش خاموشه ... خدا خودش بخیر کنه ... دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بیرون. - علی چه خاکی تو سرم کنم؟ یعنی کجاست؟ آدرس اینجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم
علی رفت سمت در. علی- بیا بر