#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت147
تورو دارم ... ای جونم ... نفس عمیقی کشید محمد- ای جونم ... ای جونم ... محکم بغلم کرده بود. دیگه گریه نمی کردم. اونم دیگه حرفی نزد. فقط می چرخید و منو به خودش فشار می داد. با این متن بهم فهموند دوستم داره؟ یا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ این متن یعنی اعتراف؟ یا می خواست جنبه من رو امتحان کنه؟ ایستاد. ازش جدا شدم. به اطرافم نگاه نمی کردم. سرم پایین بود. دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زیر به خاطر گندی که زدیم رفتیم نشستیم یه گوشه. بقیه عروسی رو کنارم بود ولی دیگه کلمه ای باهام حرف نزد. منم همینطور. شب که خواستیم برگردیم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علی و محمد هم کلام شم. ولی واقعا خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم روی تخت بودم! محمد نبود ... ساعتو نگاه کردم. اووه دوساعت دیگه کلاس داشتم. نه مثل اینکه واقعا دیشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم یه کم خوردم و رفتم. تا عصر کلاس داشتم. از سلف می زدم بیرون که زنگ خورد. علی بود. گوشیو گذاشتم رو گوشم. - به سلام خان داداش ... چه خبرا؟
علی- سلام ابجی کوچیکه ... شوما چه خبرا؟ کوجای؟ با لهجه اصفی جوابشو دادم. - شومام که اصفانی شدستین؟ علی- دیگه اثراتی همنشینی با محمد نصرس دیگه ... - اهان ... راست می گوید ... من دانشگاهم ... امری دارین؟ لهجه اصفی مون تموم شد. علی- می خواستم بیام این تابلو رو تحویل بدم. الان جلو در دانشگاهتونم ... - من جلو سلفم ... بیام دم در؟ علی- نه ... من الان میام ... خندیدم. - نه توروخدا ... من خودکار ندارما ... بلند خندید. علی- عوضش من دوتا دارم ... نویسنده محبوب ... واستا گلدیم ... قطع کرد. کلا فارسی و ترکی و اصفیو قاطی کرده بود یه زبون جدید اختراعیده بود. منتظرش ایستادم. ده دقیقه طول کشید تا پیداش بشه. پیاده بود.
همه ایستاده بودن و هاج و واج به علی چشم دوخته بودن. داشتم کیف می کردم. علی که برام دست تکون داد چه غروری بهم دست داد. خلم دیگه. رفتم جلوتر رسیدیم به هم. واای خداکنه هم کلاسیام ببینن. یه بارم که محمد اومده بود دنبالم. حالام علی. دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسیدن. علی بعد احوالپرسی دوباره تابلو رو گرفت روبروم. با چیزی که دیشب دیده بودن خیلی فرق داشت. زدم زیر خنده. داشتم می مردم. انقد خندیدم که حد نداشت. علی هم به خنده من می خندید. علی- نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابی خودشم ... خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم. - خیلی عالیه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنیم؟ کاریکاتور محمد بود درحال خوندن بود. دهنش باز بود. داخل اتاق ضبط هم بود. هدفون به گوش و میکروفون جلوی دهن علی- میگم یه جایی تو همون دد روم بزن که خودش ببینه ... - باشه مرسی ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم باید کیک بخرم ... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ... علی میگم. چیزه ... من دارم میرم پیش محمد ... خودم قایمکی یه جا نصبش می کنم
اخه زحمت میشه ... علی- با همه اره با ما هم اره؟ یه ان حس کردم هفت پشت غریبه ام ... پس واس چی بمن میگی داداش؟ - خب پروو ایه دیگه ... علی- نه ... دیگه خیلی ناراحت شدم از حرفت ... خندیدم. به شوخی گفتم. - باشه ... اصلا اینو میبری نصبش می کنی داداش ... سر راهم یه کیک می گیری داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزیین میکنی داداش ... تا من بیام ... قهقهه زد. علی- حالا که فکر می کنم می بینم همون برادر شوهرت باشم بهتره ... خندیدیم. تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظی کرد و رفت. اومدم راه بیفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم. گروه گروه ایستاده بودن و بهم نگاه می کردن و پچ پچ می کردن. بعدشم کم کم متفرق شدن. انگار بدجور زیر ذره بین بودم. مطمئنا بعد این هم خواهم بود. چادرم رو صاف کردم و بی توجه به راهم ادامه دادم. خیلی خوابم می اومد سر کلاس. همشم به این فکر می کردم که چی بپوشم و چه طوری خودم رو بزک دوزک کنم. جونم بالا اومد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت148
تا این کلاس تموم شد. بعدی رو کجای دلم بذارم حالا؟ واقعا حوصله تحمل کلاس بعدی رونداشتم. بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره. راهیه کلاس شدم. پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه. یک ربع. نیم ساعت از کلاس گذشت ولی استاد نیومد. تا حالا هم سابقه اینقدر دیر اومدن رو نداشت. بچه ها دونه دونه از کلاس می رفتن بیرون. منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس. گوشیمو در آوردن تا ساعت رو نگاه کنم. برام اس ام اس اومده بود. از علی. نوشته بود. علی- تابلو با موفقیت نصب گردید ... در ضمن کیک هم تو یخچاله ... شما فقط برو خونه ... از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلی تشکر کردم. گفت ببخشید که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم. حوصله اتوبوس و تاکسی نداشتم. با آژانس رفتم خونه. جلو در آپارتمان پیاده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا. داش