🥀🥀🥀
#قصهدلبری
#قسمتپنجاه
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:《حالا که این قدر ساکت بودم،اجازه بدین فردام بیام!🤭》بندهٔ خدا سرش پایین بود،مکثی کرد و گفت:《من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا!ولی چه کنم!》باورم نمیشد قبول کند.
نمیرفت از خدام تقاضای تبرکی کند.می گفت:《آقا خودشون زوار رو می بینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!》معتقد بود:《همون آب سقاخونه ها و تنفسی که توی حرم میکشیم؛همه مال خود آقاست!》روزی صبل از روضهٔ داخل رواق،هوس چای کردم🙈گفتم:《الان اگه چایی بود،چقدر می چسبید!🤭》هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.خیلی مزه داد😍.
برنامه ریزی می کرد تا نمازها را دز حرم باشیم.تا حالِ زیارت داشت در حرم میماند،خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم،میگفت:《نشستن بیخودیه!》
خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.مراسم صحن گردی داشت.راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید،درست شبیه طواف.از صحن جامع رضوی راه می افتادیم،می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلابو آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.🙃
گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد😇.
#ادامهدارد...