eitaa logo
مستشهدین ۳۱۳
338 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
92 فایل
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 • دیر یا زود باید رفت؛ پس چه زیبا رفتنی است خونین رنگ و اگر مرد رکاب یاری مطمئن باش او بی تو نخواد رفت... • شهدا زنده اند و ما مرده ایم... لینک کانال جهت عضویت👇 @mostashhadin_313 کپی حلال😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀 در قفل میشد تا فردا.حتی حاج محمود،مستمعان را زود بیرون میکردند که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.به زور دونفر می ایستادند پای سماور و بعداز روضه چایی می‌دادند به نظرم همه کارهٔ آتجا همان حاج محمود بود🙂. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام اینجا🤭.در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت سقف اتاق.شرط دیگری هم گذاشت:《نباید صدات بیرون بیاد!خواستی گریه کنی،یه‌چیزی بگیر جلوی دهنت!》 بعد از روضه باید صبر می‌کردم همه بروند و خوب که آب ها از آسیاب افتاد،بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم،جادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود🙁یک نفر روضه را شروع کرد. با بسم الله را که گفت،صدای ناله بلند شد😶همین طور این روضه دست به دست می‌چرخید.یکی گوشه ای از روضهٔ قبلی را می‌گرفت و ادامه می‌داد. گاهی روضه در روضه میشد.تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور چای می‌ریخت ،با جمع هم ناله بود. نمیدانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق،هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.توصیف نشدنی بود،فقط میدانم صدای گریهٔ آقایان تا آخر قطع نشد،گریه ای شبیه مادرجوان از دست داده.چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند،به گوشم میخورد. ...
🥀🥀🥀 پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:《حالا که این قدر ساکت بودم،اجازه بدین فردام بیام!🤭》بندهٔ خدا سرش پایین بود،مکثی کرد و گفت:《من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا!ولی چه کنم!》باورم نمیشد قبول کند. نمی‌رفت از خدام تقاضای تبرکی کند.می گفت:《آقا خودشون زوار رو می بینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!》معتقد بود:《همون آب سقاخونه ها و تنفسی که توی حرم میکشیم؛همه مال خود آقاست!》روزی صبل از روضهٔ داخل رواق،هوس چای کردم🙈گفتم:《الان اگه چایی بود،چقدر می چسبید!🤭》هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.خیلی مزه داد😍. برنامه ریزی می کرد تا نمازها را دز حرم باشیم.تا حالِ زیارت داشت در حرم می‌ماند،خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم،میگفت:《نشستن بیخودیه!》 خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.مراسم صحن گردی داشت.راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید،درست شبیه طواف.از صحن جامع رضوی راه می افتادیم،می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلابو آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.🙃 گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد😇. ...
به دهانهٔ تونل رسیدیم،همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیرزمین حفاری کرده است . در راهرو،فقط من و محمدحسین میتوانستیم شانه به شانهٔ هم راه برویم😬.ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام،حضرت آقا،سیدعباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند.محلی هم مشخص بود که سبد عباس موسوی نماز می‌خوانده،مناجت حضرت علی(ع)در مسجد کوفه که از زبان هودش ضبط شده بود،پخش میشد😍. از تونل که بیرون آمدیم،رفتیم کنار سیم های خاردار.خط مرزی لبنان و اسرائیل.آنجا محمدحسین گفت:《سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله!》 . یک روز هم رفتیم بعلبک.اول مزار دختر امام حسین(ع)را زیارت کردیم،حضرت خولة بنت الحسین(ع).اولین بار بود می شنیدم امام حسین چنین دختری هم داشته اند🧐. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که:《وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می‌رسن،دختر امام حسین در این مکان شهید می‌شه.امام سجاد(ع)ایشون رو در اینجا دفن میکنن و عصاشون رو برای نشونه،بالای قبر توی زمین فرو میکنن!》از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل میشود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می‌بندند🙂. ...
🌷🌷🌷 نمیدانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود🤔. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که (( بیا بریم روی پشت و بوم )) رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم.می‌خندید و می‌گفت(( ما که تکلیفمون رو انجام دادیم عکسمون هم گرفتیم‌))😅 بعد رفتیم روستای شیث نبی . روستای سرسبز و قشنگی بکو بالای کوه 🙂 بعد از زیارت حضدت شیث نبی، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی ،‌ دومین دبیر کل حزب الله.محمدحسین میگفت (( از بس مردم بهش علاقه داشته‌ن، براش بارگاه ساخته‌ن )) قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود با هم در یک ماشین شهید شده بودند 💔 هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود.برایم زیبابود که خانوادگی شهید شده اند 🙃 پشت آرامگاه یه ماشین سوخته شهید هم سری زدیم ناهار را در بعلبک خوردیم.هم من غذاهای لبنانی را می‌پسندیدم هم او با ولع می‌خورد.خداراشکر میکرد بعد هم در حق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت‌ (( به به عجب چیزی زدیم به بدن 😄)) زود می‌رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعدا در خانه بپزیم.نماز مغرب را در مسجد رأس‌الحسین خواندیم . مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی در آنجا بیوته کردند در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین علیه السلام ، همانجا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه‌لایش روضه هم می‌خواند😞 .(( راس تو می‌رود‌بالای‌نیزه‌ها من زار میزنم در پای نیزه ها آه ای‌ستارۀ‌دنباله دار من زخمی ترین سر نیزه سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه ها سرت ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست 💔 بعد هم دم گرفت(( عمه جانم،عمه جانم، عمه جان مهربانم . عمه جانم عمه جانم،عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم 😭😭😭 موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه.از هتل تا حرم حضرت رقیه ، راهی نبود پیاده می‌رفتیم.حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت ، ماشین میگرفتیم حال و هوای حرم حضرت زینب را شبیه حرم امام رضا و امام حسین دیدم.بعد از زیارت، سر صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد ((دروازهٔ ساعات مسجد اموی،خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب س . هر جا را هم که بلد نبود از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی میپرسید ....
🌷🌷🌷 و به من میگفت.از محمدحسین سوال کردم:《کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می‌زدن؟》 ریخت به هم.گفت:《من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!》گاهی من روضه میخواندم،گاهی او🚶‍♀ میخواستم از فضای بازار و زرق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان،تصویرسازی کنم در ذهنم،یک دفعه دیدیم حاج محمود کریم در حال ورود به دروازهٔ ساعات است.تنهابود،آستینش را به دهات گرفته بود و برای خودش روضه میخواند .حال خوشی داشت.به محمدحسین کفتم:《برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟》بقول خودش:‌《تااخر بازار مارا بازی داد!》کوتاه بود ولی پرمعنویت.به حرم که رسیدیم،احساس کردیم میخواهد تنها باشد،از او خداحافظی کردیم. . ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.دکتر گفت:《مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه .باید استراحت مطلق داشته باشی!》دوباره در یزد ماندگار شدم🚶‍♀می‌رفت و می‌آمد،خیلی هم بهش سخت می‌گذشت.آن موقع می‌رفت بیابان.وقتی بیرون از محل کار می‌رفت مانور یا آموزش،می‌گفت:می‌رم بیابون!》شرای‌ خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده.میگفت:《عذابه،خسته و کوفته برم توی اون خونهٔ سوت و کور!از صبح برم سرکار و بعدازظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!😔》 دکتر ممنوع السفرم کرده بود،نمی‌توانستم بروم تهران . سونوگرافی ها بیشتر شد....
یواش یواش به من فهماندند ریۀ بچه مشکل دارد.آب دور بچه که کم میشد،مشخص نبود کجا می‌رودهزکسی نظری می‌داد😖: -آب به ریه‌ش میره! -اصلا هوا به ریه‌ش نمیرسه! -الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند.دکتری گفت:《شاید وقتی به دنیا بیاد،ظاهر بدی داشته باشه!》چندتا از پزشکان گفتند:《میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی!》اصلاً تسلیم چنین کاری نمیشدم.فکرش هم عذاب بود😔. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازۀ چنین کاری را به ما میدهد یا نه.‌اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:《اگه دکترا این طوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز.خودت راحت،بچه هم راحت!》زیر بار نمیرفتم.می‌گفتم:《نه پیش پزشکی قانونی میام،نه پیش حاکم شرع!》 یکی از دکترا میگفت:《اگه منم جای تو بودم،تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم،جز تسلیم خود خدا!‌》می‌دانستم آن کسی که این بچه را آفریده،میتواند نجاتش بدهد.چون روح در این بچه دمیده شده بود،سقط کردن را قتل میدانستم.اگر تن به ایی کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشم. اطرافیان میگفتند:《شما جوونین و هنوز فرصت دارین!》با هر تماسی به هم میریختم،حرف و حدیث ها کُشنده بود😣😩 حتی یکی از دکتزها وجهۀ مذهبی مان را زیر سوال برد😳.خیلی ما را سوزاند🚶‍♀، با عصبانیت گفت:《شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه!شماها میگین جانم فدای رهبر!شماها میگین ریش!شماها میگین چادر!اگه اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کارو تمام کنم!شماها که مدافعان این حکومتین،پس تاوانش رو هم بدین!》 داشت توضیح میداد که میتواند بدون نامۀ پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله اش تمام شود،وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاق زندانی کردم😫.تند تند برایمان نسخۀ جدید می‌پیچیدند .گوشی ام را پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون،به پدرومادرم گفتم:《اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه،گوشی رو برام نیارین!》 هر هفته باید می آمد یزد.بیشتر از من اذیت میشد،هم نگران من بود،هم نگران بچه🚶‍♀حواسش دست خودش نبود،گاهی بی هوا از پیاده رو میرفت وسط خیابان،مثل دیوانه ها😢 به دنبال نقطه ای می‌گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همه شان یکی بود:《در گذشته دنبال چیزی نگردید،بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!》 در علم پزشکی،راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند😔یا اینکه به همین شکل بماند. دکتر میگفت:《در طول تجربۀ پزشکی ام،به چنین موردی بر نخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه!😳عکس العملش از بچۀ طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!🤔》 نصف شب درد شدیدی حس کردم،پدرم زود مرا رساند بیمارستان.نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.دکتر فکر میکرد بچه مرده است،حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید،گریه میکند یا نه😢.دکتر به هوای اینکه بچه مرده،سزارینم کرد. هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد متوجه می‌شدم،رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها ...
در بیابان بود.می گفت انگار به من الهام شد.نصفه شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده.همان لحظه بدون اینکه برگۀ مرخصی امضا کند،راه افتاده بود سمت یزد. صدای گریه اش آرامم کرد.نفس راحتی کشیدم.دکتر گفت:《بچه رو مرده به دنیا آوردم ،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!》 اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد:《اگه نبینی به نفع خودته!》گفتم:《یعنی مشکلی داره؟》کفت:نه،هنوز موندن و رفتنش مشخص نیست!احتمال رفتنش زیاده،بهتره نبینی‌ش!》 وقتی به هوش اومدم،محمدحسین را دیدم.حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت،ناونفسی برایش نمانده بود.آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود کاسۀ خون😢💔 هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون،به خرجش نمیرفت. اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد😔. سه نصفه شب حرکت کرده بود،میگفت:《نمیدونم چطور رسیدم اینجا!》وقتی دکتر برگۀ ترخیصم را امضا کرد،گفتم:《میخوام ببینمش!》باز اجازه ندادند گفتند:《بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!》 ...
محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند .روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت،طبیعیِ طبیعی.فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم،دلم برایش سوخت😢هنوز هیچ چیز نشده،رفته بود زیر تیغ جراحی... دوبار ریه اش را عمل کردند،جواب نداد.نمیتوانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد:اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان میگفتند:《تا ازش دل نکنی،این بچه نمی‌ره!》 دوباره پیشنهاد ها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم. -با دستگاه زنده‌س.اگه دستگاه رو جدا کنی،بچه میمیره! -رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه هم نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش! وقتی می شد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند! ۲۴ساعته اجازۀ ملاقات داشتیم،ولی نه من حال و روز خوبی داشتم،نه محمدحسین.هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم . ...
عجیب بود برایم.یکی دوبار تا رسیدیم آی سی یو،مسئول بخش گفت:《به تو الهام می‌شه؟همین الان بچه رو احیا کردیم!》ناگهان یکی از پرستارها گفت:《این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه‌ش شروع می‌شه!》می گفت:《انگار بو می‌کشه که اومدین!》 می خواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانۀ پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین(ع)مجلس گرفت.مهمان ها که رفتند،خودش دوباره نشست به روضه خواندن:روضۀ حضرت علی اصغر(ع)،روضۀ حضرت رباب(ع). خیلی صدقه می دادیم و قربانی کردیم.همۀ ‌طلاها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند،یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند:《نذر کنین اگه خوب شد،بعد بدین!》قبول نکردیم.محمدحسین گذاشت کف دستشان که《معامله که نیست!》 در ساعات مشخصی به من می گفتند بروم و بچه را شیر بدهم.وقتی می‌رفتم،قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر می آمد،زنگ می زدم که《الان بیام بهش شیر بدم؟》می گفتند:《الان نه.اگه میخوای بده به بچه های دیگه!》 محمدحسین اجازه نمی داد،خوشش نمی آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت.مرخصش که کردند،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،درخانه تا نگاهش به او افتاد،یک دل نه صد دلی عاشقش شد🙂❤️.مثل پروانه دورش می‌چرخید و قربان صدقه اش می‌رفت.اما این شادی و شعف چندساعتی بیشتر دوام نیاورد... ...
🌱🌱🌱 دیدم بچه نمی‌تواند نفس بکشد.هی سیاه می‌شد.حتی نمی‌توانست راحت گریه کند.تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند ‌طوری بشود.پدرم با عصبانیت می گفت:《از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!》 سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا نیاورده بودیمش خانه،این قدر به هم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می‌کرد و می‌گفت:《این بچه یه شب اومد خونه،همه رو وابسته و بیچارۀ خودش کرد و رفت!》😢💔 محمدحسین باید می‌رفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم:《تو برو،اگه خبری شد زنگ میزنیم!》 سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد😳😭 شب دیوانه کننده ای بود😭بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم💔 دورخانه راه میرفتم،گریه میکردم و روضۀ حضرت رباب(ع)را میخواندم.مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد.عکس ها و سونوگرافی ها و هر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت،گذاشت زیر تخت🚶‍♀. با پدرومادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم و چهلم. خانواده اش گفتند:《بچۀ کوچیک این مراسما رو نداره!》حرف حرفِ خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.محمدحسین روی حرفش حرف نمی‌زد،خیلی با هم رفیق بودند. از من پرسید:《راضی‌ هستی این مراسما رو نگیریم؟》چون دیدم خیلی حالش بد است،رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.گفت:《پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همۀ کارهاش رو انجام میدم!》💔 در غسالخانه دیدمش.بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه می دهد بچه را ببینم،آن هم تنها. ...
🌱🌱🌱 بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضۀ حضرت علی اصغر(ع) با او وداع کردیم،با آن روضه ای که امام حسین(ع) متأصل،قنداقه را بردند پشت خیمه.می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد😔.تازه می‌فهمیدم چرا می‌گویند امان از دل رباب! سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم.می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند،بیشتر به او سخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه نونهالان.خودش رفت پایین قبر.کفن بچه را سرِ دست گرفته بود و خیلی بی تابی می کرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش می سوختند.😭حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد.کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون.یک دفعه قاطی می کرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت:《دیگه بسه!》فایده نداشت.من هم رفتم و بهش التماس کردم ،صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم.چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.برای سنگ قبر امیرمحمد،خودش شعر گفت: 《ارباب من حسین، داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را طفلم فدای روضۀ صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم ان ماتم تو را》