#قصهدلبری
#قسمتپنجاهوهشتم
در بیابان بود.می گفت انگار به من الهام شد.نصفه شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده.همان لحظه بدون اینکه برگۀ مرخصی امضا کند،راه افتاده بود سمت یزد.
صدای گریه اش آرامم کرد.نفس راحتی کشیدم.دکتر گفت:《بچه رو مرده به دنیا آوردم ،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!》
اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد:《اگه نبینی به نفع خودته!》گفتم:《یعنی مشکلی داره؟》کفت:نه،هنوز موندن و رفتنش مشخص نیست!احتمال رفتنش زیاده،بهتره نبینیش!》
وقتی به هوش اومدم،محمدحسین را دیدم.حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت،ناونفسی برایش نمانده بود.آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود کاسۀ خون😢💔
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون،به خرجش نمیرفت. اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد😔.
سه نصفه شب حرکت کرده بود،میگفت:《نمیدونم چطور رسیدم اینجا!》وقتی دکتر برگۀ ترخیصم را امضا کرد،گفتم:《میخوام ببینمش!》باز اجازه ندادند گفتند:《بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!》
#ادامهدارد ...