#قصهدلبری
#قسمتپنجاهونهم
محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند .روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت،طبیعیِ طبیعی.فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم،دلم برایش سوخت😢هنوز هیچ چیز نشده،رفته بود زیر تیغ جراحی...
دوبار ریه اش را عمل کردند،جواب نداد.نمیتوانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد:اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان میگفتند:《تا ازش دل نکنی،این بچه نمیره!》
دوباره پیشنهاد ها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم.
-با دستگاه زندهس.اگه دستگاه رو جدا کنی،بچه میمیره!
-رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه هم نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند! ۲۴ساعته اجازۀ ملاقات داشتیم،ولی نه من حال و روز خوبی داشتم،نه محمدحسین.هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم .
#ادامهدارد...