شرح:
خشکسالی خوش نیست، کسی از خشکسالی خوشش نمیآید، همه بیزارند. آیا شما دیدهاید کسی بگوید یادش بخیر فلان سال، چه خشکسالی خوشی بود؟ هرگز! بخل، خشکسالی است. بخیل، خشکسال است؛ مثل ابرهای سنگینی که هیچ بارشی ندارد. به قول آن شاعر:
«ابریم، نمیباریم؛ تیغیم، نمیبُریم.»
در حالی که عالم، عالم سخاست. نگاه کن به خورشید، چگونه سخاوتمندانه نور خود را نثار میکند. ماه را ببین، ستارگان را ببین. گلها را نگاه کن؛ هر چه دارند، تمام دار و ندارشان را در طبق اخلاص میگذارند. هیچکس از کنار گل دست خالی برنمیگردد؛ عکاس عکسش را میگیرد، نقاش نقشش را، عطار عطرش را، کندودار عسلش را، گلابگیر گلابش را، و گلفروش گلهایش را. آن هم رایگان، بیمزد و بیمنت.
به قول سهراب:
«من ندیدم بیدی سایهاش را بفروشد به زمین، رایگان میبخشد نارون شاخه خود را به کلاغ.»
عالم، عالم سخاست.
این سخا شاهی است از باغ بهشت.
وای آن کز کف چنین شاخی بهشت
لذا در عالمی چنین، بخل و بخیل بودن، وصله ناجوری است، و مایه سرافکندگی و موجب انگشتنما شدن. مگر ندیدی که بخیلها همیشه انگشتنما هستند؟ تا نامشان برده میشود، دیگران میگویند: فلانی خیلی بخیل است. از این روست که فرمود:
«البُخلُ عارٌ.»
بخل، عار است. عار یعنی ننگ؛ یعنی آن چیزی که آدمی را در جامعه سرافکنده و سر به زیر میکند، خجالتزده میکند. آن چیزی که آدمی را از چشم جماعت میاندازد.
«الجبنُ منقصهٌ.»
ترس، نقص است. ترس که کمال نیست. شما دیدهاید کسی را به خاطر ترس و ترسو بودن تحسین کنند؟ بگویند فلانی ماشاءالله خیلی ترسوست؟ هرگز! چرا؟ چون ترس، نقص است.
ترس، مثل سنگی است در مسیر رود که سرعتش را کم میکند. اما باید مثل رود جاری شد و از این سنگها گذشت. یک رودخانه اگر به سنگهای سر راهش فکر کند، برکهای راکد میشود و راکد که بشود، گنداب و مرداب میشود و متعفن.
مثل درخت باش که هرگز با خودش نمیگوید: شکوفههایم را باد میبرد یا شاخههایم را برف میشکند، پس رها کنم. هرگز! بلکه میایستد و قد میکشد.
«الجبنُ منقصهٌ.»
ترس، نقص است. تمام انبیا آمدند تا ما را از ترس، بترسانند. آمدند بگویند: بترسید؛ اما از ترس.
میدانی ترس یعنی چه؟ یعنی خدا در کار نیست، یا اگر هست، کاری از او ساخته نیست. ترس یعنی همین.
درختی که از باد میترسد، ریشههایش سست است. اگر ریشههای قوی و نیرومندی داشته باشد، از هیچ باد و طوفانی نمیترسد. آدمی هم همینگونه است. اگر ریشههای اعتقادیاش قوی باشد و معتقد باشد که خدایی هست و این خدا، همهکاره است، از هیچ طوفانی غم و اندوه به دل راه نمیدهد.
این ترس انواعی دارد؛ ترس از قضاوت دیگران که موجب میشود آدمی دیگر خودش نباشد. ترس از آینده که باعث میشود آدمی از لحظه حال، هیچ لذتی نبرد.
ترس واقعاً انرژی را از آدم میگیرد و نگرانی و استرس به همراه دارد.
ترس، زنجیر روح است. مانع پرواز است. خوشبختی، نیازمند ریسک کردن است. باید از نقطه امن خارج شد.
«والفقرُ یُخرِسُ الفطنَ عن حجته.»
برخی خاکها به دلیل کمبود مواد آلی، معدنی و مغذی، فقیر هستند. حال اگر گلی، گیاهی یا درختی از دل این خاک فقیر سر بزند، اگرچه ریشه دارد و تلاش میکند، اما به دلیل همان کمبود، برگهایش کوچک و پژمرده و گلهایش بیرنگ و بیروح است. میوههایش هم اگر باشد، کوچک و کمکیفیت است. چنین درختی نمیتواند تمام زیبایی و توانایی خود را به نمایش بگذارد.
برخلاف درختی که از خاکی غنی قد کشیده باشد؛ برگهایش سرسبز، گلهایش شاداب و میوههایش آبدار است.
در نگاه امیرالمؤمنین(ع)، فقر نیز چنین است. فقر، مثل آن زمین فقیر میماند و فقیر، ماجرای درختی را دارد که از خاکی فقیر برخاسته باشد. این فقر، تمام گستره وجود آدمی را فرا میگیرد.
فقر تنها یک مشکل اقتصادی نیست، بلکه یک مشکل اجتماعی و روانی نیز هست. فقر، آدمی را بیاثر میکند؛ زبان آدمی را کند و خاموش میکند. حتی اگر سخنان پرمعنا و دلایل محکمی هم داشته باشد، شنیده نمیشود.
درست مثل گوهری که به گل آغشته باشد، هیچ درخششی ندارد.
«الفقرُ یُخرِسُ الفطنَ عن حجته.»
فقر، لال و گنگ میکند، حتی آدم زیرک را. چرا؟ چون اعتماد به نفس را از او میگیرد و او را دچار احساس حقارت میکند.
فقر، زبان را کوتاه میکند و دستها را دراز؛ برخلاف غنا که دستها را کوتاه و زبان را دراز میکند.
«والمُقِلُّ غریبٌ فی بلدته.»
یک درخت خشک در میان انبوه درختان سرسبز و خرم، هیچکس التفاتی به آن نمیکند. آیا کسی به سراغ چنین درختی میرود؟
این درخت، اگرچه در خاک خود است، اما غریب است. فقیر نیز در وطن خود همین حکایت را دارد.