حوصله‌ی هیچ چیز را ندارم. دلم می‌خواهد یک مدت بروم یک‌جایی که هیچ‌کس مرا نشناسد. آن‌وقت تمام روز را کنجی بنشینم و از پنجره‌‌ای بسته، زل بزنم به خیابانی و رفت و آمد آدم‌ها را نگاه کنم. دلم می‌خواهد چند وقت واقعا نباشم و هیچ‌کس مرا به یاد نیاورد و هیچ‌کس جای خالی مرا حس نکند و همه چیز بدون من درست و بدون ایراد پیش برود و نبودنم به کسی و مسئولیتی و جایگاهی آسیبی نزند. دلم می‌خواهد چندین روز، تمام زمان و احساسم برای خودم باشد، برای خودم بخوابم، برای خودم بیدار شوم، برای خودم کتاب بخوانم، برای خودم موسیقی گوش کنم، برای خودم قهوه بنوشم، برای خودم قدم بزنم و هیچ دغدغه‌ای و هیچ نگرانیِ در پسِ ذهن مانده‌ای نداشته‌باشم. خسته‌ام... لازم نیست حتما اتفاق خاصی افتاده‌باشد! اصلا آدم گاهی از همین اتفاق خاصی نیفتادن و عمیقا خوشحال نبودن است که جا می‌زند و دلش می‌خواهد از موقعیت آزاردهنده‌ای که در آن قرار گرفته، فرار کند و تا جای ممکن  از همه چیز دور شود... آدم گاهی آنقدر حالش از سکون و تکرار و بدون هیجان زیستن به هم می‌خورد که فقط دلش می‌خواهد دور شود و چاره‌ای بهتر از فاصله گرفتن از تمام آنچه و آن‌کس که تاکنون شناخته، نمی‌یابد... @U_Channel