خسته می‌شوی از مدام مسئولیت داشتن و مدام درگیر مسائلی بودن و مدام فرصت نداشتنِ برای هیچ چیز... خسته می‌شوی از مشغولیت‌های مدام و برنامه‌ریزی‌های مدام و دویدن‌های مدام و دلت فراغتی بی کم و کاست می‌خواهد و دقایقی پر از شور و اشتیاق که بدون التهاب و اضطراب و اندوه باشد تا تو آزادانه و بدون نگرانیِ روزهای نیامده بتوانی از اکنونت لذت ببری و کنج دنجی بیابی و بیارامی و به هیچ چیز و هیچ‌کس فکر نکنی... گاهی خسته و کلافه می‌شوی و دلت بی‌دغدغگی و رهایی می‌خواهد. دلت می‌خواهد چشم باز کنی و هیچ چیز و هیچ‌کس در جهان از تو توقعی نداشته‌باشد و هیچ موضوع مبهمی برای حل شدن باقی نمانده‌باشد و خیالت تخت باشد. دلت می‌خواهد بخشی از زیستنت را فارغ و آسوده طی کنی و بابت این رهایی و آسایشی که حق مسلم توست، احساس گناه نکنی.‌ گاهی دلت می‌خواهد رهایت کنند و از تو چیزی نخواهند و روی تو حساب نکنند و در نقطه‌ی رهاییِ محض بایستی و به هیچ دغدغه‌ و اندوه و دلهره‌‌ای ارتباط نداشته باشی... ᴮᵉᵃᵘᵗⁱᶠᵘˡ ᵗᵉˣᵗˢ