#زندگی مخفی
قسمت بیست و هفتم ...
ناجی من، همون خانومی که به من قوت قلب میداد و هروقت میخواستم با من صحبت می کرد، اسمش فرشته بود.
آدم خوبی بود. می گفت چندین ماهه که داره با مرکز نفس همکاری می کنه و تا حالا هم مادرهای زیادی رو از سقط منصرف کرده و به چندین مادر هم کمک مالی می رسونه🥰
ازش پرسیدم کارت چیه؟
گفت کارمند آستان قدس هستم و با خودم و امام رضا عهدی بستم که تا جایی که بتونم به مادران نفس کمک کنم.
ماما نبود ولی مامایی رو دوست داشت. مامان شدن رد هم دوست داشت. می گفت هیچوقت نتونسته باردار بشه و به همین دلیل انگیزه ای شده که بتونه به مادرایی کمک کنه که قدر مادر شدن خودشون رو نمیدونن😢.
در مورد شناسنامه ازش پرسیدم.
گفت چندتا راه به شما نشون میدم ولی مسئولیتش با خودته😊.
یکی تشکیل پرونده پدر و مادر جدید تو بهزیستی هست. اونا پرونده تشکیل بدند و شما بعد از به دنیا اومدن بچه، خودت بچه رو تحویل اونا بدی و بعد خودشون از طریق جلب اعتماد بهزیستی، اسم بچه رو وارد شناسنامه خودشون بکنند.
تو این فاصله تا بوجود اومدن این شرایط،
اعتماد دوطرفه میخواد و هرطرف امکان داره به طرف دیگه اعتماد نداشته باشه.
🍀🍀🍀🍀
قضیه رو به خانم صبوری گفتم.
گویا خودشون قبلا این مسیر رو رفته بودند و میدونستند چه خبره🙁.
حداقل ۶ ماه و حداکثر ۲ سال پروسه تشکیل پرونده که اعتماد بهزیستی جلب بشه طول می کشه.
بعد هم بهزیستی معمولا بچه ای که بدونه کوچکترین کسی رو داره تو نوبت تحویل به خانواده های متقاضی نمیذاره😔
چون تجربه نشون داده که بالاخره یک روزی، افراد خانواده دنبال بچه شون میان و این خانواده دریافت کننده و از اون مهمتر، این بچه است که آسیب می بینه😣
تو برزخ بدی بودم.
خانم صبوری ملتمس بود و منم نمیتونستم کاری برای گرفتن شناسنامه کنم.
حتی خواهرم گفت بریم بنام خانواده صبوری تو مرکز بهداشت پرونده بارداری تشکیل بدیم.
ولی نمیشد هم مرکز بهداشت منو می شناختند و هم ترس این رو داشتم که نکنه آبرو و حیثیتم بره😨
از مطب خانم دکتر تماس گرفتند یه خانومی به من معرفی شد از شهر مجاور!
بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید؟
بچه تو چند میفروشی😳😳؟
_میفروشم؟😰😨
چشمام سیاهی رفت. ضربانم رفت بالا و یکدفعه احساس کردم یکی گلوم رو محکم فشار داد. برای اینکه نیفتم نشستم روی زمین.😧
چی میگن الهه!!
بچه تو بفروشی؟؟!
من دارم بچه مو میفروشم😭😭.
انگار یکی منو یه تکون محکمی داد و منو از خواب بیدار کرد😖
گفتم خانوم حرف دهنتو بفهم😠.
من بچه مو نمیفروشم.
حالم خیلی بد بود.
گوشیمو پرت کردم یه طرف.
از هرطرف چند تکه شد😞.
من چیکار دارم میکنم؟
من به کجا رسیدم؟
یهو احساس کردم بچه ام داره با من حرف میزنه!
داره بهم دلداری میده!
داره میگه ناراحت نباشم!
داره میگه ببخشین تو رو به زحمت انداختم.
چرا تا الان صداشو نشنیدم من؟
چرا تا الان به حسابش نیاوردم؟
داد زدم و گریه کردم و گفتم منو ببخش پسرم. من نمی فروشمت😖.
من به هیچکس نمیدمت.
من خودم نگهت میدارم.
من مامان توام!
تو همه کس منی!
احساس کردم تکونهاش بیشتر شد.
داشت توی شکمم بالا و پایین می پرید از خوشحالی☺.
این پسرم بود!
پسر من!
پسر الهه!
دوست داشتم با کسی حرف بزنم،
ولی دیگه حتی گوشی هم نداشتم😭.
چه کاری بود کردم؟
تنها پل ارتباطی خودم رو از بین بردم!
اشرف سری بهم زد. خوشحال شدم.
انگار دنیا رو بهم دادند.
گوشی شو قرض گرفتم.
سیم کارتم رو انداختم تو گوشیش و به مرکز نفس زنگ زدم.
خانومی که اونجا بود و منو میشناخت گفت فرشته دنبالت می گشته😊.
خیلی خوشحال شدم که کسی نگران حال من بوده.
شماره شو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قضیه رو بهش گفتم.
هم خوشحال شد و هم متعجب!
بهم گفت حالا با این تصمیم جدیدت چه برنامه ای برای خودت داری؟
این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530