[In reply to . .]
به نام خدا
آرزو
آب را باز کردم سر شلنگ را از کنار باغچه برداشتم کمی آب خوردم. انگشتم را جلوی شلنگ گرفتم. آب را با فشار بر روی گل های و درختان باغچه پاشیدم.
صدای داد و بیداد محمد بلند شد:« عه! زهرا نمیبینی من اینجا قایم شدم؟ آب را ببند!»
محمد خیس خالی شده بود. خندهام گرفت.
گفتم:« ببخشید نمی دانستم تو باغچه قایم شدی!»
محمد با عصبانیت داد زد:« نخیر تو دیدی من تو باغچه هستم منو خیس کردی!» مامان از پنجره اتاق سرش را بیرون آورد گفت:« بچهها دعوا نکنید!»
شلنگ را زمین انداختم. دستانم را روی گوشم گرفتم. چشمانم را بستم. دستش را روی مچم گذاشت که دستم را از روی گوشم بردارم.
خودم را کنار کشیدم. همانجا نشستم. چشمانم را باز کردم. دیدم کفش های بزرگی جلوی من هست. بلند شدم. سرم را بالا بردم. بابا بزرگ داشت میخندید. محمد گفت:« من را خیس کرده! تازه قهر هم می کند!»
بابا بزرگ گفت:« محمد عاقل باش! اگر می خواهید با من بیایید زود باشید. آماده شوید!» محمد رفت لباس هایش را عوض کند. من و بابا بزرگ هم شلنگ راجمع کردیم. دم در منتظر ایستادیم.
محمد بدو بدو آمد. در را بست. با هم راه افتادیم.
بابا بزرگ دست من و محمد را گرفت گفت: « موقع بازی باید با هم مهربان باشید محمد تو بزرگتری نباید سر کوچکتر داد بزنی!»
هر دو چشم گفتیم. به کارگاه پدر بزرگ که یک کوچه بالاتر از خانه بود رسیدیم. اولین بار بود کارگاه را میدیدم. خیلی بزرگ بود. بابا تا بابا بزرگ را دید پیش ما آمد. با پدر بزرگ دست داد.
دست مرا گرفت. جلوی من نشست. موهایم را به پشتم ریخت ماسک را برایم زد و گفت:« زهرا ماسک را برندار بو اذیتت می کند!»
بابا بزرگ دستکشهای بلندی دستش کرد. هر کدام یک ظرف را برداشتند روی تمام چوبهایی که در کارگاه بود از آن میپاشدند. همه بلند بلند صلوات می فرستادند. دستانم را به هم زدم گفتم:« چرا نفت می پاشید؟ میخواهید آتش درست کنید!»
محمد گفت: « نفت نه گازوییل! آخه کی چوبهای به این بلندی را می سوزاند؟»
بابا بزرگ دستکش هایش را در آورد باهم از کارگاه بیرون رفتیم. روی صندلی نشست. چشمانش پر از اشک شد گفت:« نه دختر قشنگم این چوبها را خیلی سال است که با جان و دل نگهداری می کنم!»
پرسیدم:« برای چه؟»
بابا بزرگ هم اشک چشمانش را پاک کرد گفت:
« اینها قرار است در بشوند برا یه جای خوب در مدینه!»
تعجب کردم گفتم: « بابا بزرگ این چوبها خیلیخیلی بلند هستند مدینه کجاست؟»
بابا بزرگ مرا روی میز روبه روی خود نشاند گفت:
«مدینه شهر پیامبر صل الله علیه وآله هست. یک قسمت از شهر که امام دوم و امام چهارم امام پنجم و امام ششم ما و خیلی از یاران پیامبر ص آنجا هستند. اسم آن بقیع است!
آرزو دارم تا عمرم به آخر نرسیده برای آنجا در بسازم.»
محمد که تا حالا ساکت بود گفت: « بابا بزرگ مگر بقیع چقدر است که این همه در می خواهد؟»
بابا بزرگ خیلی گریه کرد نتوانست جواب بدهد.
بابا گفت: « بقیع خیلی خیلی بزرگ و خیلی تنهاست. » اشک از چشمانش سرازیر شد.
#داستانک
#بهار