#داستانک #تنهایکخاطره
پشت چراغ قرمز ترمز کردم؛ نگاهی به پسرک گل فروش انداختم که به سمت طلبه ای که در تاکسی نشسته بود رفت.طلبه شاخه گلی از پسرک خرید و پسرک خندان به سمت من آمد که شیشه ماشینم را بی تفاوت بالا کشیدم و نگاهم را به آن طلبه دوختم.
یاد چند ماه پیش افتادم؛ طلبه ای به مطبم آمده بود؛ هیچ وقت از این قشر خوشم نیامده بود؛ چهل سال بود که فقط حرف می زدند، چون شکمشان سیر بود درد امثال من را نمی فهمیدند؛ منی که از وقتی یادم میآمد در پرورشگاه بودم؛ نمیدانم کی و کجا پدر و مادرم رهایم کرده بودند.در تمام این سالها هیچ کس از این آخوندها احوالم را نپرسید؛ چراکه یتیم نوازی فقط بالای منبر به کارشان می آمد نه در میدان عمل.
همه این حرفها به طلبه میانسالی که به مطبم آمده بود گفتم؛این حرفها را در جواب«خیر ببینی پسرم»به او گفتم؛به او گفتم که هیچ وقت او وامثال او برایم پدری نکردند با اینکه سنگ یتیم نوازی مولایشان را به سینه میزدند.
اگر کمک آن خیّر بی نام و نشان نبود شاید هیچ وقت نمیتوانستم درس بخوانم وفوق تخصص بیماریهای ریوی شوم؛ خیّری که هیچ وقت او را ندیدم و خبری از او نداشتم تا اینکه چند روز پیش آقای سمیعینژاد،رییس پرورشگاه به من خبر داد که آن خیّر چند هفته ای می شود که که از دنیا رفته است و حالا می توانم بفهمم که چه کسی همه این سالها برایم پدری کرد بدون آنکه بگذارد هویّتش را بفهمم.
درهمین افکار بودم که نفهمیدم کی به بهشت زهرا رسیدم؛ نگاهی به آدرسی که آقای سمیعی نژاد به من داده بود، انداختم؛ تنها توضیحی که آقای سمیعی نژاد در مورد خیّر به من داد، این بود که سالها پیش «پسرش»را از دست داده و از همان روز تصمیم گرفت سرپرستی یتیمی را بر عهده بگیرد.آقای سمیعی نژاد چیزی در مورد چگونگی مرگ «خودش» و «پسرش»به من نگفته بود؛من هم چیزی نپرسیدم.
شماره ردیفها را شمردم وبه ردیف مورد نظر رسیدم. به عکسی که بالای قبر بود نگاه کردم، بهت سراسر وجودم را گرفت، خودش بود،همان طلبه میانسالی که به مطبم آمده بود.چهرهاش را فراموش کرده بودم که پشت چراغ قرمز، با دیدن آن طلبه در تاکسی،چهرهاش به یادم آمده بود.بار دیگر به آدرس نگاهم کردم، درست بود.به سنگ قبر سیاه رنگش نگاه کردم،جواب سوال هایم را گرفتم.
هو الشهید
مزار عالم ربانی، ابو الشهید، حجت الاسلام، شهید سید مرتضی موسوی
فرزند سید باقر
که در راه دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام در حلب جان بر کف نهاد.
زمینی شدن ۱۳۴۴/۹/۲۴
آسمانی شدن۱۳۹۵/۹/۲۴
#نقد
[In reply to . .]
به نام خدا
آرزو
آب را باز کردم سر شلنگ را از کنار باغچه برداشتم کمی آب خوردم. انگشتم را جلوی شلنگ گرفتم. آب را با فشار بر روی گل های و درختان باغچه پاشیدم.
صدای داد و بیداد محمد بلند شد:« عه! زهرا نمیبینی من اینجا قایم شدم؟ آب را ببند!»
محمد خیس خالی شده بود. خندهام گرفت.
گفتم:« ببخشید نمی دانستم تو باغچه قایم شدی!»
محمد با عصبانیت داد زد:« نخیر تو دیدی من تو باغچه هستم منو خیس کردی!» مامان از پنجره اتاق سرش را بیرون آورد گفت:« بچهها دعوا نکنید!»
شلنگ را زمین انداختم. دستانم را روی گوشم گرفتم. چشمانم را بستم. دستش را روی مچم گذاشت که دستم را از روی گوشم بردارم.
خودم را کنار کشیدم. همانجا نشستم. چشمانم را باز کردم. دیدم کفش های بزرگی جلوی من هست. بلند شدم. سرم را بالا بردم. بابا بزرگ داشت میخندید. محمد گفت:« من را خیس کرده! تازه قهر هم می کند!»
بابا بزرگ گفت:« محمد عاقل باش! اگر می خواهید با من بیایید زود باشید. آماده شوید!» محمد رفت لباس هایش را عوض کند. من و بابا بزرگ هم شلنگ راجمع کردیم. دم در منتظر ایستادیم.
محمد بدو بدو آمد. در را بست. با هم راه افتادیم.
بابا بزرگ دست من و محمد را گرفت گفت: « موقع بازی باید با هم مهربان باشید محمد تو بزرگتری نباید سر کوچکتر داد بزنی!»
هر دو چشم گفتیم. به کارگاه پدر بزرگ که یک کوچه بالاتر از خانه بود رسیدیم. اولین بار بود کارگاه را میدیدم. خیلی بزرگ بود. بابا تا بابا بزرگ را دید پیش ما آمد. با پدر بزرگ دست داد.
دست مرا گرفت. جلوی من نشست. موهایم را به پشتم ریخت ماسک را برایم زد و گفت:« زهرا ماسک را برندار بو اذیتت می کند!»
بابا بزرگ دستکشهای بلندی دستش کرد. هر کدام یک ظرف را برداشتند روی تمام چوبهایی که در کارگاه بود از آن میپاشدند. همه بلند بلند صلوات می فرستادند. دستانم را به هم زدم گفتم:« چرا نفت می پاشید؟ میخواهید آتش درست کنید!»
محمد گفت: « نفت نه گازوییل! آخه کی چوبهای به این بلندی را می سوزاند؟»
بابا بزرگ دستکش هایش را در آورد باهم از کارگاه بیرون رفتیم. روی صندلی نشست. چشمانش پر از اشک شد گفت:« نه دختر قشنگم این چوبها را خیلی سال است که با جان و دل نگهداری می کنم!»
پرسیدم:« برای چه؟»
بابا بزرگ هم اشک چشمانش را پاک کرد گفت:
« اینها قرار است در بشوند برا یه جای خوب در مدینه!»
تعجب کردم گفتم: « بابا بزرگ این چوبها خیلیخیلی بلند هستند مدینه کجاست؟»
بابا بزرگ مرا روی میز روبه روی خود نشاند گفت:
«مدینه شهر پیامبر صل الله علیه وآله هست. یک قسمت از شهر که امام دوم و امام چهارم امام پنجم و امام ششم ما و خیلی از یاران پیامبر ص آنجا هستند. اسم آن بقیع است!
آرزو دارم تا عمرم به آخر نرسیده برای آنجا در بسازم.»
محمد که تا حالا ساکت بود گفت: « بابا بزرگ مگر بقیع چقدر است که این همه در می خواهد؟»
بابا بزرگ خیلی گریه کرد نتوانست جواب بدهد.
بابا گفت: « بقیع خیلی خیلی بزرگ و خیلی تنهاست. » اشک از چشمانش سرازیر شد.
#داستانک
#بهار
باتَک
سهیل کتابش را بست:«اکبر! بگو باتک چی میشه؟»
اکبر سرش را خاراند:«باز چیزای الکی سر هم کردی؟»
سهیل خندید:«بگو نمیدونم. نخیر خیلی هم راستکیه»
اکبر شانههایش را بالا انداخت. روی نیمکت پارک نشست:«لابد بانکه، تو میگی باتَک»
سهیل کتاب را روی نیمکت گذاشت. روی وسیلهی ورزشی دراز کشید:«یه راهنمایی میکنم. از هر طرف بخونی همونه.»
سهیل دستش را پشت سرش گذاشت:«اون که درده. خودت بگو ببینم چیه؟»
سهیل گفت:«کتاب منو بگیر دست راستت.»
اکبر کتاب را برداشت.
_ حالا بگیر دست چپت.
اکبر گفت:«یعنی چی؟ جواب اون چی میشه؟»
سهیل خندید:«دیدی؟ از هر طرف بگیری کتابه. پس میشه کتاب»
#داستانک
#خالقی
خاموشش کن
بابا بلند داد زد:«بده به من.»
لولهی جاروبرقی را محکم کشید.
زهرا عروسکش را توی بغلش گرفت. بغض کرد:«مامان! مامان بیا.»
مادر توی اتاق دوید. چشمش به پدر خورد. او را تکان تکان داد:«آقا داود، داود جان. پاشو، پاشو.»
پدر چشمانش را باز کرد. نفس نفس زد:«کو؟ آتیش کو؟»
مادر کنارش نشست:«داشتی خواب میدیدی؟»
پدر سرجایش نشست. اشک توی چشمش جمع شد:«خواب دیدم کنار چادرهای امام حسین ع هستم؛ هر کاری میکنم آتیش خاموش نمیشه.»
اشک مادر روی صورتش سرازیر شد:«خیر باشه. پاشو دیرت نشه.»
پدر از جایش بلند شد. زهرا را بغل کرد و بوسید. زهرا گفت:«بابا! تاحالا شده نتونی آتیشی رو خاموش کنی؟»
بابا زهرا را روی زمین گذاشت. دستش را روی صورت خودش کشید:«اره بابا! آتیشی که از سوختن خیمههای اباعبدالله تو قلبم افتاده رو.»
#داستانک
#آتشنشان
#برگزیدهشدن اثر حجت الاسلام حسین مجاهد #دانشآموخته دانشکده دين و رسانه در بخش #داستانک اولین جشنواره ملی فرهنگیهنری قرضالحسنه
#دانشکده_دین_و_رسانه کسب این موفقیت را به #حجتالاسلاممجاهد تبریک عرض نموده و برای ایشان و سایر دانش آموختگان و دانشجویان دانشکده در عرصههای مختلف علمیوهنری آرزوی توفیقات روز افزون دارد.
🌐 کانال اطلاع رسانی #دانشکده_دين_و_رسانه_قم
@qomiribu