eitaa logo
نمایشگاه انجمن باغ گردو
79 دنبال‌کننده
396 عکس
53 ویدیو
29 فایل
اطلاع رسانی ها * نمونه کارها * موفقیت درختان باغ * نکته هایی برای نویسندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت چراغ قرمز ترمز کردم؛ نگاهی به پسرک گل فروش انداختم که به سمت طلبه ای که در تاکسی نشسته بود رفت.طلبه شاخه گلی از پسرک خرید و پسرک خندان به سمت من آمد که شیشه ماشینم را بی تفاوت بالا کشیدم و نگاهم را به آن طلبه دوختم. یاد چند ماه پیش افتادم؛ طلبه ای به مطبم آمده بود؛ هیچ وقت از این قشر خوشم نیامده بود؛ چهل سال بود که فقط حرف می زدند، چون شکمشان سیر بود درد امثال من را نمی فهمیدند؛ منی که از وقتی یادم می‌آمد در پرورشگاه بودم؛ نمی‌دانم کی و کجا پدر و مادرم رهایم کرده بودند.در تمام این سالها هیچ کس از این آخوند‌ها احوالم را نپرسید؛ چراکه یتیم نوازی فقط بالای منبر به کارشان می آمد نه در میدان عمل. همه این حرفها به طلبه میانسالی که به مطبم آمده بود گفتم؛این حرفها را در جواب«خیر ببینی پسرم»به او گفتم؛به او گفتم که هیچ وقت او وامثال او برایم پدری نکردند با اینکه سنگ یتیم نوازی مولایشان را به سینه می‌زدند. اگر کمک آن خیّر بی نام و نشان نبود شاید هیچ وقت نمی‌توانستم درس بخوانم وفوق تخصص بیماریهای ریوی شوم؛ خیّری که هیچ وقت او را ندیدم و خبری از او نداشتم تا اینکه چند روز پیش آقای سمیعی‌نژاد،رییس پرورشگاه به من خبر داد که آن خیّر چند هفته ای می شود که که از دنیا رفته است و حالا می توانم بفهمم که چه کسی همه این سالها برایم پدری کرد بدون آنکه بگذارد هویّتش را بفهمم. درهمین افکار بودم که نفهمیدم کی به بهشت زهرا رسیدم؛ نگاهی به آدرسی که آقای سمیعی نژاد به من داده بود، انداختم‌؛ تنها توضیحی که آقای سمیعی نژاد در مورد خیّر به من داد، این بود که سالها پیش «پسرش»را از دست داده و از همان روز تصمیم گرفت سرپرستی یتیمی را بر عهده بگیرد.آقای سمیعی نژاد چیزی در مورد چگونگی مرگ «خودش» و «پسرش»به من نگفته بود؛من هم چیزی نپرسیدم. شماره ردیف‌ها را شمردم وبه ردیف مورد نظر رسیدم. به عکسی که بالای قبر بود نگاه کردم، بهت سراسر وجودم را گرفت، خودش بود،همان طلبه میانسالی که به مطبم آمده بود.چهره‌اش را فراموش کرده بودم که پشت چراغ قرمز، با دیدن آن طلبه در تاکسی،چهره‌اش به یادم آمده بود.بار دیگر به آدرس نگاهم کردم، درست بود.به سنگ قبر سیاه رنگش نگاه کردم،جواب سوال هایم را گرفتم. هو الشهید مزار عالم ربانی، ابو الشهید، حجت الاسلام، شهید سید مرتضی موسوی فرزند سید باقر که در راه دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام در حلب جان بر کف نهاد. زمینی شدن ۱۳۴۴/۹/۲۴ آسمانی شدن۱۳۹۵/۹/۲۴
لبخند گوشه لبش نشست: الان که می‌بینی سرم شلوغه! صدای بوق مکرر یک ماشین، حرفش را برید. به طرف صدا چرخید. راننده دستش را بالا آورد و گفت: سلام مهندس! بریم؟ دستش را بالا آورد و گفت: آره؛ صبر کن دارم میام! نگاه مهربانش را روی من ریخت. لبخندی زد و گفت: اگه کار دیگه‌ای ندارید من خیلی عجله دارم، باید برم. نگاهش چنان نافذ بود که نتوانستم کمترین مقاومتی کنم. به طرف کارگرها چرخید و سفارش های لازم را کرد. دوباره به طرف من آمد. دست داد. خداحافظی کرد و دوان دوان به طرف پیکان سفید رفت. فردا صبح اول وقت رفتم پیش اسدالله. داشت فرم های روی میزش را مرتب می کرد. پرسید: پیداش کردی؟ کارت راه افتاد! _آره دیدمش ولی حاضر نشد مصاحبه کنه! با صدا خندید و گفت: اگه دیروز می‌گفتی می‌خوای باهاش مصاحبه کنی می‌گفتم خودت رو اذیت نکنی! اصلا اهل عکس و گزارش و مصاحبه و این چیزا نیست! _میگم مگه یزدی نیست؟ خیلی یزدی حرف نمی زد. _چرا! ولی از وقتی دانشگاه امیرکبیر قبول شد، رفت تهران و همونجا درس و مبارزه و تدریس توی دانشگاه! لهجه‌ش ناخالصی داره! بعد ادامه داد: ده سالی تهران بود. وقتی امام دستور ساختن جهاد سازندگی رو دادن، پا شد اومد یزد... گفتم: حتما بابای پولداری داره که حسابی خرجش کرده! اسدالله پوشه‌ای را از کشو بیرون آورد و روی میز گذاشت: از وقتی یادم می‌آد تابستونا با باباش می‌رفت سرِ کارِ بنایی! باباش بنا هست و همیشه خرج تحصیلش رو خودش در می‌آورد! دستان پینه بسته مهندس در ذهنم تداعی شد. اسدالله که خودکارش را برداشت، فهمیدم باید بروم. برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. حسین سال بعد رئیس اداره راه ایلام شد و بعد از چند وقت، خبر شهادتش یک دنیا افسوس بر دلم آورد. کاش آن روز کمی بیشتر اصرار می‌کردم. شاید راضی به مصاحبه می‌شد. راه افتادم که حداقل برای بدرقه پیکرش برسم. سه تابوت روی دستان مردم موج می‌خورد. از مردی که بغل دستم بود پرسیدم: یکی شون مهندس تقویه، اون دو تا کی هستن؟ _ برادراش! یکی شون مفقود بوده، یکی هم دو روز پیش شهید شده! _ یعنی تشییع سه برادر در یک روز؟؟! الان 40 سال از آن روزها می‌گذرد. همیشه روز 8 شهریور، روز ملی شهدای ترور، حسرت دلم بیشتر می‌شود.
📌 منتقد خلّاق در مواجهه‌ی با طرح‌ها و ایده‌های مختلف، سه گونه وجود دارد: 🔹انتقاد 🔹انتقاد 🔹انتقاد بعضی افراد هنگام نقد، ایده‌ی افراد را می‌کشند؛ یعنی صرفا ایرادات را می‌یابند و فقط بوسیله‌ی بیان نواقص ، جایی برای آن نمی‌گذارند... بعضی دیگر؛ نقدشان سازنده است؛ یعنی نواقص و مشکلات را می‌بینند، اما خوبی‌ها و مزایای را هم بیان می‌کنند؛ در واقع با اینکار، کمک می‌کنند تا ایده، قابلیت و ساخته شدن مجدّد داشته باشد. یکسری از افراد نقدشان، ایده را بالنده می‌کند؛ یعنی ایرادات را می‌یابند، خوبی‌ها و مزایای طرح را هم می‌بینند، اما راهکارها و پیشنهاداتی هم، برای رفع کاستی طرح دارند؛ ایشان، ایده را به پرواز در می‌آورند، و با ارائه‌ی راهکار،آن را به ثمر می‌رسانند... همه‌ی افراد می‌توانند انتقاد کشنده داشته باشند، اما در آن است که علاوه بر نواقص، مزایای ایده را هم ببینیم تا بستر اصلاح آن فراهم شود؛ و این است که علاوه بر ایجاد شرایط اصلاح، با ارائه پیشنهاد، ایده را به نتیجه برسانیم... منتقدِ خلّاق باشیم... «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَىٰ تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ» «و پیوسته تذکّر ده، زیرا را سود می‌بخشد.» سوره مبارکه ، آیه 55 @negashteh | نگاشته
بابای زینب آن مرد میدان در دستهایش گل داده ایمان ما بچه ها را او دوست می داشت بر روی لبها لبخند می کاشت مرد شجاعی در جنگها بود یک شاخه نرگس در بین ما بود اما دلم را یک غصه پر کرد از پیش ما رفت در یک شب سرد ترسید دشمن با دیدن او خوشحال گردید از چیدن او کار بزرگیست فکر شهادت هر روز باز است راه سعادت
مادر کنارت یک عمر ماندم هر لحظه با تو از عشق خواندم آغوش تو هست کل جهانم لبخندهایت آرام جانم از بودن تو خوشحال هستم دل را به روی هر غصه بستم با نام مادر گل داده دنیا روزت مبارک ای ماه زیبا
مداد سبز کوچولو مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش. مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید. آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت. همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟» مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد. بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.» اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.
پچ پچ یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.» شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن! » شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.» نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!» صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.» پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!» نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!» آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند. شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.» پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!» مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.» نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!» صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.» پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!» مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!» شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.  شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.» پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.» پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!» نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.
داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: "وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم." بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.  کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه." همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم." موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
سلام وقتی موش کوچولو خروس ندیده بود از کجا اسم اعضای بدنش رو می شناخت؟ تاج؟ نوک؟ قصه ی پردازی خوبی داشت ولی خیلی سریع تموم شد. قلمتون پایدار🙏
ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی. ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه. مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن. شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت