eitaa logo
نمایشگاه انجمن باغ گردو
79 دنبال‌کننده
396 عکس
53 ویدیو
29 فایل
اطلاع رسانی ها * نمونه کارها * موفقیت درختان باغ * نکته هایی برای نویسندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
مانندِ الاغ خرگوش وارد جنگل شد. دور و برش را نگاه کرد. پرنده پر نمی‌زد. گوشهایش را تیز کرد. صدای آب را شنید. دوان دوان به سمت رودخانه به راه افتاد. نفس زنان کنار رودخانه نشست. کمی آب خورد. حالش جا آمد. کمی آب بازی کرد . همان جا کنار رودخانه نشست. با خودش گفت:« چه جنگل خلوتی! اگر غذا هم به راحتی پیدا شود، خیلی خوب است. میروم و بقیه را با خودم می آورم.» در همین فکر ها بود. یکی گفت:« به به چه خرگوش سفیدی! از کجا آمدی؟» خرگوش از جایش پرید. اطرافش را نگاه کرد. چیزی ندید:« تو کی هستی؟» یک بلوط کوچک جلوی پایش افتاد. خرگوش بلوط را برداشت. خواست به بالای درخت نگاه کند. ناگهان مقدار زیادی بلوط جلویش ریخته شد. سرش را بلند کرد:« تو سنجابی؟» صدا گفت:« تو چی؟ تو الاغی؟» خرگوش دستی به گوشهایش کشید:« گوشهایم بلند است. ولی الاغ نیستم.» سنجاب نارنجی از بالای درخت پایین پرید:« پس اگر الاغ نیستی اینها را قبول کن.» خرگوش سفید تشکر کرد:« چه ربطی به الاغ داشت؟» سنجاب یکی از بلوطها را برداشت:« مدتی قبل الاغی به اینجا آمد. من برایش بلوط آوردم. او با بداخلاقی بلوطها را توی آب ریخت. گفت خودش میرود چیزی پیدا می‌کند. اخر هم گول روباه را خورد. برای خوردن غذای خوب رفت. ولی خودش غذای روباه و شیر شد. » خرگوش یک بلوط برداشت و نشست:« یعنی اینجا فقط بلوط پیدا می‌شود؟» سنجاب گفت:« اگر مهمان خوبی باشی، غذای بهتری هم پیدا میکنی» خرگوش دستی به گوشش کشید:« من برای خانواده ام دنبال جای امن میگردم. » سنجاب گفت:« اینجا امن است اگر، مثل الاغ نباشی» خر گوش لبخند زد:« شاید اسمم خر داشته باشد ولی خودم خر نیستم.» هر دو خندیدند. 🌼 امام صادق (ع) فرمود: دو نفر بر حضرت على(ع) وارد شدند، حضرت براى هر كدام تشكى گذاشت، يكى روى آن نشست و ديگرى امتناع كرد، حضرت به او فرمود: روى آن بنشين زيرا هيچ كس از پذيرفتن احترام خوددارى نمیكند مگر الاغ.
.¹¹ اَچِ اَچِ اَچِ. رضا پرید و دهان علی را گرفت. علی چشمهایش گرد شد:« هیهیمیهی همه ههم.» رضا دستش را برداشت:« چی میگی!؟» علی نفس عمیقی کشید:« میگم چیکار می‌کنی خفه شدم‌» رضا نشست:« سه بار عطسه کردی. کوپنت تموم شد. یه بار دیگه عطسه کنی حسابت با کرام الکاتبینه!» علی خندید:« حالا اینجوری کنی...» سرش را بالا برد. دهانش را به حالت عطسه کردن باز کرد. رضا پرید سمتش. علی خندید:« نکن نکن الکی کردم.» رضا نشست سرجایش . علی بلند گفت:« اَچچچچچه» اعضای باغ گردو در همه رشته‌ها توانا هستن☺️
نقاش فروتن برگها رو کشیدی؟ اکبر از جایش بلند شد:« آقا اجازه! نه نکشیدیم. » اقامعلم ابروهایش را توی هم گره کرد:« مگه نگفتم همه‌ باید یک درخت با برگهای سبز بکشند؟» اکبر سرش را پایین انداخت:« آقا اجازه! یه چیزایی کشیدیم.» هامون از میز آخر گفت:« آقا خیلی خوب کشیده» آقا معلم دفتر اکبر را از روی میزش برداشت. آن را باز کرد:« این چیه؟!» اکبر گفت:« آقا اجازه! شما داشتید روی دیوار مدرسه درخت می‌کشیدین. پشت سرتون نشستم. شما رو کشیدم. » آقا معلم سر اکبر را بوسید:« بچه تو چقدر فروتنی!» اکبر لبخند زد:« ممنون اقا» بعد شهادتش، نقاشی اکبر را قاب کردند. توی دفتر مدرسه زدند.
_ چه رنگی بهتون بدم؟ + فقط سبز کمرنگ _ ببخشید سبز کمرنگ ندارم + باشه پس زرد و آبی بدید _ ببخشید زرد ندارم +باشه پس نارنجی و سفید و آبی بدید. _ ببخشید نارنجی هم ندارم. + ای بابا! چرا هیچی ندارید؟ _ سبز پررنگ دارم. + منو سر کار گذاشتین؟ چرا از اول نمیگید؟ _ شما کمرنگ خواستید خب. + عجب . پس همونو بدید با سفید _ ببخشید سفید هم ندارم. + اَه بی خیال بابا. تو این رنگ فروشی امیدی برای آدم نمیمونه.همون زرد و قرمز بدید میرم پاییز میکشم بجای تابستون _ ببخشید قرمز... + بگی ندارما...! _ خواستم بگم چقدر بدم؟ + آهان _ چون زرد ندارم +⁦⁦⁦:'(⁩
لال نه، بی زبان کلاغ بلند بلند غار غار کرد:« برگشته! برگشته ...» همین را گفت و دور شد. خرگوش و سنجاب دست از بازی کشیدند. سنجاب فندقش را برداشت:« چه کسی برگشته؟» خرگوش شانه هایش را بالا انداخت. عطسه ای کرد:« نمیدانم!» سنجاب لبخند زد:« تو دوباره ترسیدی؟ چرا عطسه می‌کنی؟» خرگوش دستی به گوشش کشید:« نمیدانم شاید! فکر کردم شاید روباه به جنگل برگشته باشد» سنجاب به طرف لانه اش رفت:« همین جا صبر کن تا این فندق را توی لانه بگذارم. با هم به مرکز جنگل برویم.» به سمت وسط جنگل راه افتادند. خرگوش مدام اطرافش را نگاه میکرد. سنجاب بلند گفت:« پِخ » خرگوش از جایش پرید. ابروهایش را توی هم کرد:« الان وقت این کارهاست؟ تو هم اگر یکبار گیر روباه میفتادی حتما بدتر از من می‌شدی » سنجاب خندید:« ولی من زرنگ هستم. سریع از درخت بالا میروم تو هم بهتر است بالا رفتن از ...» سنجاب ساکت شد. خرگوش همان طور مستقیم می‌رفت. سر جایش ایستاد. به طرف سنجاب برگشت:« بقیه‌اش چیه؟ چند بار بگم من نمیتوانم از درخت بالا بروم؟» سنجاب خشکش زده بود. خرگوش با چشمهای گرد شده اطراف را نگاه کرد:« چه شده؟ روباه دیدی؟» سنجاب دستش را روی بینی اش گذاشت:« آهسته حرف بزن. خودش بود» خرگوش شروع به لرزیدن کرد:« من به خانه میروم. » سنجاب آهسته گفت:« روباه را نگفتم.» خرگوش چشمهایش را ریز کرد:« چرا اذیت میکنی؟» سنجاب گفت:« خارپشت برگشته! حتما باز هم میخواهد با حرفهایش ما را اذیت کند.» خرگوش پشت سرش را نگاه کرد:« کو؟ کجاست؟ » سنجاب دور خودش چرخید:« نمیدانم! آنجا بود» یک چیزی به سرعت قل خورد و کنار آنها ایستاد. خرگوش و سنجاب محکم به هم چسبیدند. خارپشت سرش را بیرون آورد و ایستاد:« سلام دوستان عزیز! خیلی وقت است شما را ندیدم.» سنجاب و خرگوش به هم نگاه کردند. خارپشت سرش را خاراند:« قبلا که زیاد حرف میزدید. ببخشید یعنی قبلا حرف هم میزدید. حالا نمیزنید؟» کلاغ از بالای سرشان رد شد:« دیده شد! دیده شد!...» خارپشت خندید:« من را میگوید.» سنجاب و خرگوش سرشان را تکان دادند. خارپشت به آنها نگاه کرد:« آمدم که بگویم حرف زدنم را درست کردم. از شما هم بابت حرفهای گذشته معذرت میخواهم.» راه افتاد تا برود. سنجاب گفت:« پس بیا با هم بازی کنیم.» خارپشت برگشت:« داشتم فکر میکردم در این مدت که نبودم، لال شدین. یعنی ببخشید ببخشید زبانتان از کار افتاده.» سنجاب ابروهایش را در هم کرد:« نخیر هنوز کار میکند. حالا میایی یا برویم؟» خارپشت لبخند زد:« بله میایم. ممنونم» هر سه به سمت درخت بلوط به راه افتادند. 🌼امام باقر (ع) فرمود: مردى از قبيله بنى تميم خدمت پيغمبر (ص) آمد و عرض كرد: به من نصيحتى بفرما. از جمله نصايح آن حضرت اين بود، كه به مردم ناسزا نگوييد زيرا دشنام باعث دشمنى آنان نسبت به شما می شود.
فقط واجبات بچه ها سر کلاس نشسته بودند. دبیر معارف در حال گفتن چند نمونه از واجبات بود. شاهین بلند شد:« آقا اجازه! جواب سلام هم واجبه. ولی خودش نه» معلم لبخند زد:« بله سلام مستحبه جوابش واجبه» شاهین به علی نگاه کرد:« بفرما. شنیدی دیگه!» علی سرش را تکان تکان داد:« از دست تو» روز بعد همه برای برنامه‌ی صبحگاهی توی صف ایستاده بودند. شاهین پشت سر علی ایستاد:« علیک سلام» علی پشت سرش را نگاه کرد:« این دیگه چجورشه؟ الان من باید بگم سلام؟» شاهین نیشخند زد:« آره دیگه. من اونی که واجب بود رو انجام دادم.» علی خندید:« همه چی رو سر و ته میگیری؟ » شاهین دستش را روی موهای وزوزی‌اش کشید:« من بچه‌ی خوبی هستم. واجبات رو درست انجام میدم.» علی لبخند زد:« پس برای نماز تو نمازخونه میبینمت» 🌻امام جعفر صادق (ع) نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: سلام كردن مستحب، و پاسخ آن واجب است.
باتَک سهیل کتابش را بست:«اکبر! بگو باتک چی میشه؟» اکبر سرش را خاراند:«باز چیزای الکی سر هم کردی؟» سهیل خندید:«بگو نمی‌دونم. نخیر خیلی هم راستکیه» اکبر شانه‌هایش را بالا انداخت. روی نیمکت پارک نشست:«لابد بانکه، تو میگی باتَک» سهیل کتاب را روی نیمکت گذاشت. روی وسیله‌ی ورزشی دراز کشید:«یه راهنمایی میکنم. از هر طرف بخونی همونه‌.» سهیل دستش را پشت سرش گذاشت:«اون که درده. خودت بگو ببینم چیه؟» سهیل گفت:«کتاب منو بگیر دست راستت.» اکبر کتاب را برداشت. _ حالا بگیر دست چپت. اکبر گفت:«یعنی چی؟ جواب اون چی میشه؟» سهیل خندید:«دیدی؟ از هر طرف بگیری کتابه. پس میشه کتاب»