او علی بود و همین داغ برایش بس بود اینکه عمّه سرِ بازار رسیده کارش یک نفر خنده زنان هستۂ خرما زد و رفت گفت با خنده که از روی سرت بردارش لرزه افتاد به پایش! چه چراغان شده بود دورِ دروازۂ ساعات و در و دیوارش مانده هر ثانیه در خاطرِ ویرانۂ شام چشم ِ گریان شدۂ تا به سحر بیدارش! 🔖مرضیه عاطفی @namiazbaran