📒داستان کوتاه: 🔶دختر منتظر آمدن پدر از محل کار بود💼 دیر وقت بود که پدر به خانه آمد وقتی پدر از راه رسید دختر جلو آمد و گفت: سلام بابا ! يك سؤال از شما بپرسم؟ بابایی شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ اما پدر از سؤال او ناراحت شد و گفت گرچه سؤال خوبی نکردی ولی بیست هزار تومان برای هر ساعت میگیرم. دخترک آهی کشید😮‍💨 و گفت: حیف ده هزار تومان کم دارم. پدر با ناراحتی😡 صدایش را بلند کرد و گفت لابد دوباره پولي براي خريدن يك اسباب بازي🧸 به درد نخور از من میخواهی؟؟ حرف پدر آب سردی بر دل کودک شد.😔 دخترک آرام و ناراحت🥺 به اتاقش رفت و در را بست.پدر بعد از ساعتی برای دلداری کودکش به اتاق او رفت و با تعجب دید دخترک اسکناس ده هزار تومانی مچاله شده ای را در دست گرفته و منتظر است بابا پای حرف دلش بنشیند....😥 سرسخن باز شد و بابا از ناراحتی دخترش پرسید....🙍‍♂ دختر👧 دردانه پاسخ داد: ناراحتم😔 از اینکه ده هزار تومان کم دارم تا به شما بدهم و يك ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید.‼️ 🧩من بازی با شما را خیلی دوست دارم !! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @nardeban_sooud