📚📚 برشی از کتاب به تو می نازد صفحه 14👇👇👇 ❇️ اشرف هاج و واج مانده بود.هیچکس حرف او را باور نمیکرد.حتی عبدالحسین هم فکر میکرد او خیالاتی شده است.برق را خاموش کرد و همانطور که آرام آرام اشک میریخت،در را باز کرد و رفت داخل ایوان.برف همهء حیاط را سفیدپوش کرده بود.ایرانیتی که بالای پله ها نصب کرده بودند،با سوز سرمای زمستان،درب و داغان شده و شکسته بود و از وسط همان ایرانیت زهواردررفته،برف داخل ایوان میریخت.یک جفت دمپایی لنگه به لنگه را از بین برف ها بیرون کشید و پای برهنه اش را داخل آن کرد.گرمایی که از آمدن یاد قدیر به جانش افتاده بود،به حدی بود که هیچ چیزی نمیتوانست او را از حرکت منصرف کند.بی تفاوت به برف و بوران،دستش را گرفت به نردهء آهنی کنار پله ها که پوشیده از برف بود.از پله ها پایین آمد.پایین پلهء هفتم که رسید،کنار دیوار ایستاد و برق حیاط را روشن کرد.برف و سرما خانهء عبدالحسین را لا به لای سکوت پیچیده بود.آرام در حیاط را باز کرد و به کوچه رفت.نگاهش به انتهای کوچهء طولانی شهید بهشتی گره خورد که سراسرش را برف پر کرده بود.لبخندی زد و با خودش گفت : (( خدا هم برای آمدن قدیر فرش سفید پهن کرده. )) ✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم 🆔 @ahleghalam1