📚📚 برشی از کتاب به تو می نازد صفحه 15👇👇👇 ❇️ سرش را به سمت آسمان بلند کرد.گلوله های برف روی صورتش مینشست.برف ها را از روی گونه اش پاک کرد و همین طور که به در آهنی خانه تکیه داده بود، نشست روی پلهء پر از برف جلوی در و نگاهش را دوخت به سمت تپه کوهسار و شروع کرد به صلوات فرستادن. زمان برایش سخت میگذشت.نمیدانست ساعت چند است. چند دقیقه نگذشته بود که برگشت داخل اتاق و سعی کرد در دل تاریکی عقربه های ساعت دیواری را بخواند. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود، با خودش گفت : ((باید برم بیرون، الان که قدیر برسد، پشت در میماند. )) از گوشه اتاق چادر گل گلی اش را برداشت. دستگیره را محکم توی دستانش پیچاند که بدون کمترین صدایی در راببندد. به حیاط کوچک خانه رسید. چند قدمی برداشت. چند لحظه بعد، دوباره در را باز کرد و سرک کشید. این بار چندم بود که جز برف و خانه هایی که درهایشان بسته بود، چیزی نمیدید. ✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم 🆔 @ahleghalam1