خداحافظی غمانگیز با رفیق تونسی
حسابی دیگه با هم رفیق شده بودیم. میگفت با تو راحتترم از دوست و رفیقهای اینجا.
گاهی او میآمد به منزل ما، گاهی من میرفتم.
خیلی خوش صحبت بود و حسابی با هم حرف میزدیم.
زبانی که با هم حرف میزدیم فرانسوی بود اما گاهی که چیزی میگفت و من نمیفهمیدم لغات عربی به کمک میآمد.
چند وقت پیش پیام داد که هم را ببینیم. به دیدارش رفتم. در را که باز کرد با چشمهای پف کرده از گریهاش مواجه شدم.
خیلی سعی میکرد بخندد. اما نمیتوانست و سختتر کنترل اشکها و بغضهایش بود.
با نگرانی و تعجب پرسیدم چه شده؟!
گفت: باید از این شهر برود...
وقتی با ناراحتی فراوان علتش را پرسیدم. گفت: وزیر کشور فرانسه اعلام کرده که به دلیل بیکاری فرانسویها، اولویت شغلی با خود فرانسویهاست و اگر دو نفر باشند که یک رشته را خوانده باشند یا یک تخصص را داشته باشند اما یکی فرانسوی باشد یکی خارجی. اولویت با فرانسوی است.
گریه میکرد و می گفت: این سالها هر دورهای گفتند گذراندم. هر کلاسی که گفتند، رفتم. انواع سفرهای کاری را رفتم... تخصص من از نیروی جدید بالاتر است. اما میگویند چارهای نیست و باید بروی...
مدام آه میکشید و حال بدی داشت. میگفت: کجا برم؟!
نمیتوانم به کشورم برگردم. آنجا شرایط متفاوت است...
گفتم: اینطور که نمیشود! هیچ جایگزینی وجود ندارد؟؟
گفت: چرا گفتهاند میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و کارهای انفورماتیک انجام دهی.
اما من نمیتوانم. من اصلا تخصصاش و علاقهاش را ندارم. ضمن اینکه سطح کارش خیلی پایین تر از تخصص من است.
گفت: سه ماه فرصت دادهاند که یا بپذیرم یا کار دیگر بیابم یا ویزایم باطل میشود و باید فرانسه را ترک کنم...
بین حرفهایش سکوت میکرد، آه میکشید، سرش را با ناراحتی تکان میداد...
گفتم: غصه نخور. ان شا الله وضعیت بهتری پیش رو داری. نگران نباش. قوی باش.
گفت: بله. این زمانی است که سن کمی داشتم. اما من در این سن، مجرد، دیگر حوصله و انرژی گذشته را ندارم...
دلم خیلی برایش سوخت. گفت: دیگر نمیتوانم در این ساختمان بمانم. اجارهاش سنگین است. خواهرم در پاریس است. میروم پیش او و باز میگردم، شاید بتوانم جایی کاری پیدا کنم. در غیر این صورت باید برگردم...
و باز اشک...
گفتم برایش دعا خواهم کرد. لبخند زد مرا محکم در آغوش گرفت. گفت: اشکالی ندارد. اینم میگذرد. اما اتفاق خوبی بود دوستی با تو. خیلی لحظات خوبی بود. خیلی خوشحالم که این دوستی شکل گرفت و امیدوارم یک روز یک جا باز هم را ببینیم.
لبخند زدم.
گفتم: بله قرار است یکبار با هم ایران برویم... قرار بود ایران زیبایمان را به تو نشان بدهم. هرجایی که عکسش را به تو نشان داده بودم...
با بغض سر تایید تکان داد و گفت: ان شا الله. ان شا الله.
لحظات سختی بود...
لبخند و بغض با هم درآمیخته بود. روحیه هم را حفظ میکردیم.
من به او یادگاری دادم.
او به من.
و خداحافظی سخت...
یک دوست خوب مسلمان من بود در غربت.
توفیقش تمام شد برای من.
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
@ninfrance