ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۳ *═✧❁﷽❁✧═* آنها مثل راهزن هایی که یکباره از زیر ز
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۴۴ *═✧❁﷽❁✧═* افسری که چند ستاره ⭐️بیشتر بر دوشش بود، به آنها نزدیک شد. همه با حالت احترام پا کوبیدند و خبر دار شدند. افسر لگدی زیر اسلحه ی🔫 یکی از سربازها زد. صف منسجم سرباز ها شکسته شدند و به سمت خودروهای🚗 تازه ای رفتند که وارد جاده می شدند. افسر به سمت ما آمد و پرسید: انتی عسکریه؟ معنی عسکری را نفهمیدم ۱_ ماشینهای بزرگ🚍 ارتش که مخصوص حمل صندوق های مهمات وجابه جایی تجهیزات نظامی است و شبیه کامیون🚛 است. گفتم : لا گفت: انتی مدنیه؟ باز معنی مدنی رانفهمیدم و گفتم : لا آنقدر منگ شده بودم که معنی هیچ کلمه ای را نمی فهمیدم☹️ گفت: انتی شنهی؟( پس چی هستی؟) گفتم: آباد گفت : آباد شنو؟ لا، انتم حرس خمینی،( آباد چیه؟ نه شما پاسدار خمینی هستید) برای اینکه تفهیم اتهام کند ، یکی از سربازان👨‍🏭 عراقی را که ملبس به فرم سپاه پاسداران بود نشان داد و گفت: هذا حرس الخمینی( این پاسدار است) و اشاره کرد به گودالی که کمی دورتر بود. حدودا صد و پنجاه نفر از برادران را که تعدادی از آنها لباس نظامی به تن داشتند و تعدادی ملبس به لباس شخصی👔 بودند و بعضی زیر پوش به تن داشتند، به ما نشان داد و گفت: کلهم حرس الخمینی( همه شان پاسدار خمینی هستند) به برادر ها نگاه👀 کردم. آنها بی توجه به نگهبان های مسلح بالای سرشان، با چشمانی مضطرب به سمت ما برگشته و خیره 👀شده بودند. احساس کردم همه ی برادران در حالت خیز و آماده ی حمله اند. بنت الخمینی، بنت الخمینی گویان ما را به گودالی که برادران در آن بودند هدایت کردند. با دیدن آنها دچار احساس دوگانه ای شده بودیم 🤔هم حضورشان برای ما قوت قلب ❤️بود و هم از دیدن غیرت به زنجیر کشیده شده ی آنها و خنده ی مستانه ی عراقی ها شرمنده بودیم😥 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️