☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد😠 گفت: معصومه تو چه بی خیالی! میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگیات👧 افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریبا نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی😏 متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت🚶♂
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش🔫 را از ما برگردانده بود.
لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح🤕 نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود دراوردم. کاغذها📃 را خواندم؛
نامه ای 💌مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قران جیبی (جز سی ام قران) بود.گفتم: اینکه قرانه، اون کاغذ هم نامه ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن، کارت 💳شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه برمیداشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر👨⚕ هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست رییس بیمارستان نیروی دریایی🌊 خرمشهر.
جا خوردم: شما سرهنگ هستید😱❓
-آهسته تر حرف بزن!
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید!معطل نکنید! کارت💳 را از بین ببرید
شما رییس بیمارستان🏨 نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟
با پریشانی گفت:خواهش میکنم🙏 فورا نابودش کنید.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️