ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۶ *═✧❁﷽❁✧═* خواهرها نماز📿 کامل خواندند اما من که ق
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۹۷ *═✧❁﷽❁✧═* نمی‌دانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود😞انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظره‌ای مرا از حس گمشدگی بیرون نمی‌آورد❌ تا قبل از اینکه به قهوه‌خانه برسیم اگر می‌دیدند عینک🕶 لعنتی را از چشممان برداشتیم چشم‌پوشی می‌کردند اما یک ساعت که از قهوه‌خانه دور شدیم خیلی بداخلاق و خشن😠 شدند. سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد🗣 می‌کشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباو عن برّا، لیش تتحرکن رأسهن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان🕶 را درآوردید، چرا به بیرون نگاه می‌کنید، چرا سرتان تکان می‌خورد، چرا حرف می‌زنید، چرا به یکدیگر نگاه می‌کنید❓) ماشین آژیرکشان🚔 با سرعت بالا حرکت می‌کرد. از آنجا به بعد کوچک‌ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده می‌کشیدند و تهدید می‌کردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره🐑 بود یا کباب سگ 🐶که اینطور وحشی‌شان کرده بود. همه‌ی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دست‌اندازی سرمان یا دست و پایمان👣 تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک‌باره دلم💔 ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی‌توانستیم به عینکمان دست بزنیم. نمی‌خواستم تحقیر شده در گوشه‌ای افتاده باشم. بلند شدم و ایستادم. عینک را از چشمانم👀 برداشتند. در اتاقی بزرگ و مجلل و پر نور سه نفر پشت میز در مقابل من نشسته و دو سرباز 👨‍🏭هم مقابل در ورودی ایستاده بودند. تلویزیون📺 در حال نمایش تصاویری از صدام بود. تصویری که ده‌ها بار از تلویزیون بصره در آبادان دیده بودم؛ صدام طناب یک قبضه توپ را می‌کشید و شلیک توپ، فرمان شروع حمله‌ی هوایی✈️، زمینی و دریایی⛴، همزمان با استقرار دوازده لشگر زرهی مکانیزه و گارد ریاست جمهوری به بیش از هزار کیلومتر از مرز مشترک با ایران صادر می‌شد.👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️