☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۱۷
*═✧❁﷽❁✧═*
قیس گفت:
طفن الضو(چراغ ها💡را خاموش کنم؟)
نمیدانستیم چه میگوید چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد
تازه آنجا بود که فهمیدیم😇 این چراغ هم میتواند خاموش شود ما در تاریکی مطلق میتوانستیم حجابمان را درآوریم و از حمام🚿 به راحتی استفاده کنیم .فاطمه گفت احتمالا در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین📹 است .باید مراقب حرف هایمان باشیم وگرنه قیس از کجا میدانست ما صحبت میکنیم که دریچه را باز کرد و چراغ 💡را خاموش کرد .
بعداز شب یلدا ،دیگه با آمدن شب،چراغ 💡سلول ماهم خاموش میشد .زشت ترین صدا چرخش کلید 🔑در قفل درهای آهنی بود که بی خبر و گستاخانه نگهبان ها را در مقابل ما نمایان میکرد .
یک شب با شتاب بسیار در 🚪باز شد و با اشاره و فریاد🗣 گفتند طبگن البطانیات و تعالن بره(پتوهارا جمع کنید و بیایید بیرون)
اول فکر 😇کردم آن فردایی که منتظرش بودیم رسیده و به قول فاطمه ،زمستان 🌨جنگ را تمام کرده است .اما با این همه پتو و چشم های بسته؟
بعد از بازجویی ها اولین باری بود که مارا از صندوقچه بیرون می آوردند .شدت نور چنان زیاد بود که توان پلک زدن نداشتیم .راهرویی که در مقایسه با صندوقچه بسیار طولانی و بزرگ به نظر میرسید فرصت خوبی برای شناخت محیط اطراف و همسایگان بود .هر کدام حرفی میزدیم
از کدام طرف برویم
پتوها سنگین است
گهی زین به پشت و گهی پشت به زین
آفتاب🌞 بلند است.
سرباز نعره می کشید:سکتن، سکتن،البسن النظارات.(ساکت باشید،ساکت باشید🤐، عینک هارا به چشم بزنید).
اولین بار بود که عینک ها🕶 را بیرون از سلول بر چشم میزدیم.نمی دانم چرا قیس فرصت چند لحظه دیدن و حرف زدن را به ما داد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️