ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۴۳ *═✧❁﷽❁✧═* دیواری که دائما درحال وعظ وخطابه وتوص
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۴۴ *═✧❁﷽❁✧═* بعداز روزها انتظار یک روز صبح 🌄همگی دور کاسه ی شوربا نشسته بودیم وسخت ومشغول تماشای بازی موش ها🐭 وجست وخیز آن ها بودیم که یکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته مابه او ناخلف می گفتیم,در🚪 سلولمان راباز کرد ومثل همیشه باحنجره ی بلندگو قورت داده ,دادکشید 🗣وبا لگدبه در زد وباکابل به دیوار کوبید وبا فریادهایی که بیشتربه پارس سگ🐶 شباهت داشت گفت: لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(عینک ها🕶را روی چشم بگذارید وسریع بیاید بیرون)کفش هایمان👟 را به سرعت پوشیدیم وعینک هارا روی چشم گذاشتیم.هنوز از افتادن وسقوط ازبلندی ترس😰 داشتم,دوباره کورمال کورمال وتلوتلو خوران به پشت یک دربزرگ رسیدیم. درتمام طول مسیربه سنجاقم 📎فکر می کردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت وآن را کنار دریچه ودور چراغ مخفی کرده بودم.فرصتی برای برداشتن آن نداشتم.درباز شد ویک عالمه نور وگرما برتنمان تابید.هفده سال خورشید 🌞را دیده بودم اما انگار آن را حتی درگرمای پنجاه درجه ی آبادان حس نکرده بودم. اگرچه آفتاب سال هابر جسمم تابیده بود وصورتم را سوزانده بود,اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم❌ آن روز اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم واز آن لذت 😍بردم.خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود.تابش نور طلایی آفتاب🌞 بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور,سرد وبی رمق شده بود,لذتی وصف ناشدنی داشت.چقدر این گرمارا دوست💞 داشتم. نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشم هایم رابیدار می کرد.گوش هایم👂 زنگ می زد,دست وپای به خواب رفته ام تکان می خوردند.آن روز آفتاب تعارف می کردیم و نور تقسیم می کردیم. به چشم های فاطمه نگاه👀 کردم؛رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود.مویرگ های نازک زیر پوست صورتش,گونه هایش را گلگون کرده بود. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️