☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۰۷
*═✧❁﷽❁✧═*
- از بس مرده شسته همه رو مرده می بینه . مردک 😏یه جو غیرت و عاطفه نداره . حالا بگو ببینیم ما دوتائیم یا چهارتا ❓
بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی❓
البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در 🚪را باز کند اما بالاخره با دست و صورت زخمی کلید🔑 انداخت و ما وارد اتاق شدیم .
بوی سدر و کافور ، سرمای هوا ، بوی مرگ و جسد های ⚰که دور تا دور مان روی سکوها در ملحفه ای پیچیده شده بودند ما را به دنیای🌍 دیگری برد صورت هایمان مثل صورت مرده ها بی رنگ و بی رمق شده بود حتی مثل مرده ها به هم نگاه 👀می کردیم آنجا فقط مرده شور بود که نگاه و رنگ آدمیزاد داشت و به همه چیز عادی نگاه می کرد .
نمی دانم از چه می ترسیدیم 😰 از دیدن مرده ها یا از نزدیک شدن به حقیقتی تلخ و بر ملا شدن دروغ جن گیرها و فالگیرها با تکه پاره شدن امیدهای مادرم هم می خواستیم و هم نمی توانستیم نمی دانستیم🤔 از کجا باید شروع کنیم ؟ از صورت از موها از دست ها ؟ جرأت شروع شناسایی را نداشتیم . مرده شور پرسید :
- شما چطور خواهرتون رو از صورت نمی شناسید ؟ صورتش رو نگاه کنین .
رحمان گفت : مثل اینکه حالت سر جاش اومده و دو باره دلت کتک می خواد ، آدم باید مرده شور باشه که جرأت نگاه کردن👀 به صورت جسد خواهرش رو داشته باشه .
- در هر صورت یا از سر باید بشناسیدش یا از پا👣
- بالاخره یه حرف حسابی از دهنت در اومد.
تنها چیز مشترک و شبیه به هم بین ما دوازده تا خواهر وبرادر ، انگشتان پاهای👣 مان بود ، که آقا همیشه در باره شان می گفت :« پنجه ها و انگشتاتون شبیه مرغ های🐔 پا کوتاه است . »
مرده شور ملحفه را تا مچ پا بالا زد . پنجه های جسد بلند و کشیده بودند و کف پایش بیابان ترک خورده به رنگ سفید مهتابی لابه لای ترک ها خاک وچرک لانه کرده بود .
من و رحمان هم زمان جوراب هایمان 🧦را در آوردیم . یک نگاه به پنجه ها و انگشتان خودمان می انداختم و یک نگاه به پنجه های بی جانی که بر سکو افتاده بود . نه ! هیچ شباهتی بین این پنجه و پنجه های ما نبود ❌
جرات پیدا کردم که مرده شور کفن را آرام از روی چهره جسد کنار بزند . چند قدم عقب تر رفتیم تا شاید ترکش حقیقت کمتر به ما آسیب بزند و ما کمتر بسوزیم . کفن که کنار رفت دختری🧕 را دیدم گندمگون ، با پیشانی بلند و ابروانی مشکی و کشیده و به هم پیوسته با دندان هایی که با فاصله از یکدیگر از میان لب های نیمه بازش پیدا بود .
در کنار گونه اش زخمی عمیق توام با خون مردگی بود که جگر 💔آدم را پاره پاره می کرد . آن دختر با چهره ای معصوم و غریب ، تنها در گوشه ای از این خاک روی سکوی قبرستان افتاده بود .
دلمان برای ابن دختر ، مادر ، پدر، برادر، خواهران و همه بستگانش کباب ❣شد .
- نه این خواهر ما نیست ، این معصومه نیست ❌
نمی دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت . دچار احساسی متناقض شده بودیم . دوباره همدیگر را بغل🤗 کردیم و زار زار گریه کردیم .
رحمان مرده شور را در آغوش گرفت و از او عذرخواهی🙏 کرد و گفت کاکا حلالمون کن ، خدا نصیب هیچ کافر و مسلمونی نکنه که خواهرش رو گم کنه و حتی جنازه شو هم پیدا نکنه ، نصیب گرگ🐺 بیابون نشه .
عبدالله هم صد💴 تومان جیبش گذاشت و صورتش را بوسید و خداحافظی ✋کردیم . مرده شور گفت :
- خب از اولش به جای کتک زدن ، سبیلمون را چرب می کردین بهتر نبود😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️