☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم ☹️شام هم درگوشه ای از ذهن افتاده بود و انتظار می کشید . هرکدام به فراخور حالش از ته دل💔 مرثیه ای سوزناک می خواند و به سر و سینه می زدیم .
از شام غریبان کربلا🕌 و شام گذشتیم تا به رمادیه و اردوگاه عنبر و شکنجه های برادران رسیدیم . دلمان❤️ می خواست خدا را شاهد بگیریم و به خدا شکایت کنیم . دامن خدا را سفت گرفته بودیم و از او می پرسیدیم :
- خدایا تو هم دیدی که کربلا چقدر بزرگ شده و دشت نینوا پیش ما آمده و ما هم نینوایی شده ایم 😍
- خدایا تو هم دیدی که بچه ها مثل ابوالفضل بی دست به قتلگاه آمده بودند😢
- خدایا تو هم دیدی که چگونه گردن آنها را تیغ جهل و نادانی دشمن می برید😔
- خدایا تو هم دیدی که دیگر حسین تو تنها نیست و یارانش تنها هفتاد و دو نفر نیستند❌
- خدایا تو هم دیدی که راه حسین و
ظلم ستیزی حسین نیمه تمام رها نشده و حسین جاودان شده👌
- خدایا تو هم دیدی اسرا چگونه به سؤال « هل من ناصر ینصرنی » حسین لبیک گفتند ✅
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان😍 حسین چشم در چشم کسانی که حسین تو را خارجی می دانستند رو به قبله نماز خواندند 📿
- خدایا تو هم دیدی که عاشقان حسین هنوز در انتقام خون حسین نه یک بار بلکه هر روز صدها بار شهید🌷 می شوند و دوباره می ایستند تا دوباره شهید شوند .
- خدایا تو هم دیدی آنها که برده و ذلیل دنیا 🌏شده اند و از مرگ می ترسند حسین را برای خودشان مصادره کرده اند !
- چقدر خوب است که ما زینب داریم و می توانیم در امتداد فریادهای زینب فریاد 🗣بزنیم . چقدر خوب است که حسین داریم و سرای جاودانگی و تازه شدن خون او خون می دهیم . چقدر خوب است که ابوالفضل داریم و چقدر خوب است که خدایی داریم که انتقام مارا از آنها می گیرد و آنها را رسوا می کند 👌
خدایا تو می دانی که همه اینها به عشق💞 تو و حسین و اهل بیت پیام آور تو تا اینجا آمده اند .
فریادها و بغض های😢 فرو خورده ای که در گلویمان خفه شده بود بی اختیار به دعای : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی✌️ ما را » تبدیل شد و آرام آرام این دعا بلند و بلند تر شد . تا آنجا که نفس و حنجره مان یاری می داد حضرت را به محفل خودمان دعوت می کردیم👌
دیگر به آزادی و صلیب سرخ و خانواده و هیچ چیز دیگری فکر نمی کردیم ❌نور افکن های برج های نگهبانی تمام اتاق را مثل روز روشن کرده بود . در بین دعاها🤲 حمزه با چند نگهبان دیگر داخل اتاق ریختند و نعره کشیدند و با کابل نه بر تن و بدن ما بلکه بر در🚪 و دیوار می کوبیدند تا بتوانند وحشت بیشتری ایجاد کنند و فریاد 🗣می کشیدند :
- انچبّن یا المجوسات؛ اللیلة ترمیچن کلچن ! ( خفه شید مجوس ها ، امشب همه تان را به گلوله می بندیم 😱)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️