ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۴۲ *═✧❁﷽❁✧═* و میلی به پایان برنامه همیشگی نداشتیم
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۴۳ *═✧❁﷽❁✧═* تمام اردوگاه به خصوص آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود یکپارچه به تصور اینکه اینها چند نفری با کابل به جان ما افتاده اند یک صدا🗣 با ما خواندند : « مهدی مهدی به مادرت زهراء امشب امضا کن پیروزی ما را »🤲 برادرها شیشه پنجره ها را شکستند و با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه پنجره ها گروه ضد شورش وارد اردوگاه شد . صدای شلیک تیراندازی هوایی و اللّه اکبر✊ تمام اردوگاه را می لرزاند . آنها در🚪 را بستند و رفتند ، ما که نگران برادرها بودیم با صدای شلیک گلوله محکم به در می زدیم و اللّه اکبر ✊می گفتیم . یکباره ناجی فرمانده اردوگاه که هیچ وقت از او رفتار زننده ای ندیده بودیم و خیلی توی باغ دین و دیانت نبود و همیشه توی ژست و قیافه خودش بود ، با تعدادی سرباز و جاسم تمیمی که همیشه فکر کردیم😇 شاید زبانش را بریده اند و لبانش را دوخته اند وارد اتاق شدند . ناجی گفت : لیش صرختن ؟ لیش اختربن نظم المخیّم؟ شنهی های صیحه ، باجر انقدمچن للااستخبارات و میّه بالمیّه بعد ماترجعن المخیّم ( چرا فریاد زدید ❓ چرا نظم اردوگاه را به هم ریختید ، این داد و فریادها🗣 چیست ؟ فردا شما را تحویل استخبارات می دهیم و قطعا به اردوگاه برنمی گردید . ) جاسم تمیمی که ترجمه می کرد بیشتر ترسیده😰 بود و لب های تازه باز شده اش می لرزید و دچار لکنت شده بود . خمیس در حالی که کابلش را نمی توانست بی حرکت نگه دارد مثل جن زده ها دور خودش می چرخید و کابل را به در و دیوار می کوبید و منتظر اجرای دستور بود ناجی یک تشر محکم به او زد و همگی دوباره خارج شدند . آن شب 🏙شانس با ما یار بود که محمودی مرخصی بود و در فقدان سایه شوم او اردوگاه نفس می کشید . مطمئن بودیم که فردا به استخبارات می رویم اما نمی دانستیم از کجا سر در می آوریم😒 تنها چیزی که نگرانش بودیم پارچه مشکی برزنتی بود که نتوانسته بودیم آن را بدوزیم و با خودمان ببریم 😔سعی کردیم آن را با تیزی لبه دیوار یا پنجره یا دندان چند تکه کنیم و بدون دوخت سر کنیم اما پارچه آن قدر ضخیم بود که هیچ دندانی آن را پاره نمی کرد ❌صبح اول وقت محمودی با یاسین و شاکر و عبدالرحمان و خمیس وارد اردوگاه شدند . کابل هایشان چرب و دندان هایشان را تیز می کردند . طولی نکشید که صدای فریاد🗣 و ناله برادرها در تمام اردوگاه پیچید . محمودی به همراه گروه ضد شورش وارد اتاق ما شدند . از قیافه محمودی و نگهبان ها پیدا بود که تا توانسته اند با کابل هایشان روی تن و بدن برادرها زورآزمایی و قدرت نمایی💪 کرده اند چون هنوز چهره هایشان برافروخته بود و عرق از سر و رویشان می چکید و پیراهن هایشان 👕بی قواره از شلوارهایشان بیرون زده بود . اسم سرگرد محمودی برای یکبار مردن کافی بود چه رسد به اینکه کنارت حاضر باشد . با لبخند و کنایه گفت : - شنیده ام دیشب آوازه خوان اردوگاه شده اید و یاد خمینی کرده اید ، اگر خوش صدایید برای ما هم بخوانید😏 پشت سر هم می گفت و منتظر جواب بود . گفتیم : ما دیشب فقط عزاداری کردیم ، سربازان شما اردوگاه را به هم ریختند ☹️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️