سفرنامه لبنان
قسمت هجدهم
«پدر بزرگ»
«تقریبا ۴۰ روز پیش بود که شنیدم از جنوب لبنان عده ای به شهرمان آمده و وسط میدان نشسته اند و منتظر، که جایی پیدا کنند.
از خانه خارج شدم تا سراغشان بروم و کنار ۵، ۶ نفری که هفته قبل ترش آمده بودند اسکانشان دهم.
به خانه برنگشته بودم که صدای موشک بهت زده ام کرد.
دلم لرزید. خانه خودمان بود...
فرزندانم، نوه هایم، مهمانهایمان همه شهید شده بودند. ۱۳ نفر...»
آمده بود سر مزارشان و یکی یکی معرفی شان میگرد.
«۴ فاطمه داشتم که شهید شدند...
حالا از زندگی مان همین یک درخت مانده»
🔻
نقطه؛ ویرگول | سید جلیل عربشاهی
https://eitaa.com/noghtevirgul