ماه پشت ابر پنهان بود. یک متر جلوتر را نمی دیدند. علف های تیغ داری که حسابی بلند شده بودند هم، به تاریکی شب اضافه شده بود و کار را دشوار می کرد. همان ابتدا اسماعیل نیروهایش را گم کرد. همین که می خواست به عمار گزارش بدهد، دید یک عده از دور به او نزدیک می شوند. اسماعیل که خیلی لهجه عراقی ها و سوری ها را از هم تشخیص نمی داد، به خیال اینکه نیروهای عراقیش هستند، آن ها را متوقف کرد. کمی نگذشته بود که علی از راه رسید. با تعجب اسماعیل گفت:« چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟» اسماعیل که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذر خواهی کرد. قبل از اذان صبح، رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت شمال به روستا رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. طاها هم از سمت جنوب وارد شده بود. نماز صبح را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: الان ما از سه جهت داریم وارد میشیم، اشتباهی به خودمون نزنیم؟! فکری به ذهنش رسید. پشت بی سیم گفت: « بچه ها رجز بخونید که ترس بیفته به دل دشمن.» این را گفت و خودش پشت بی سیم بلند فریاد زد: «لبیک یا زینب.» با این کار هم ترس به دل دشمن می افتاد و هم می‌توانستند خودی ها را تشخیص بدهند. همه با هم شروع کردند به لبیک گفتن و تیراندازی. دشمن به سمت روستای شغیدله پا به فرار گذاشت. چیزی نگذشت که پشت بی سیم اعلام کردند« به اذن الله عبطین افتاد دستمون.» بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیرانداز هایش را فرستاده در شاخ عبطین. فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله و مسیر پاک را نشانشان داد. خیلی طول نکشید که حمله دشمن را دفع کردند. __________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸