eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣ لبخند تو خلاصه ی همهٔ خوبی هاست💎 📿 🕊 کتابی که درباره زندگی نامه ی این شهید هست: 🌅
ماه پشت ابر پنهان بود. یک متر جلوتر را نمی دیدند. علف های تیغ داری که حسابی بلند شده بودند هم، به تاریکی شب اضافه شده بود و کار را دشوار می کرد. همان ابتدا اسماعیل نیروهایش را گم کرد. همین که می خواست به عمار گزارش بدهد، دید یک عده از دور به او نزدیک می شوند. اسماعیل که خیلی لهجه عراقی ها و سوری ها را از هم تشخیص نمی داد، به خیال اینکه نیروهای عراقیش هستند، آن ها را متوقف کرد. کمی نگذشته بود که علی از راه رسید. با تعجب اسماعیل گفت:« چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟» اسماعیل که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذر خواهی کرد. قبل از اذان صبح، رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت شمال به روستا رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. طاها هم از سمت جنوب وارد شده بود. نماز صبح را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: الان ما از سه جهت داریم وارد میشیم، اشتباهی به خودمون نزنیم؟! فکری به ذهنش رسید. پشت بی سیم گفت: « بچه ها رجز بخونید که ترس بیفته به دل دشمن.» این را گفت و خودش پشت بی سیم بلند فریاد زد: «لبیک یا زینب.» با این کار هم ترس به دل دشمن می افتاد و هم می‌توانستند خودی ها را تشخیص بدهند. همه با هم شروع کردند به لبیک گفتن و تیراندازی. دشمن به سمت روستای شغیدله پا به فرار گذاشت. چیزی نگذشت که پشت بی سیم اعلام کردند« به اذن الله عبطین افتاد دستمون.» بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیرانداز هایش را فرستاده در شاخ عبطین. فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله و مسیر پاک را نشانشان داد. خیلی طول نکشید که حمله دشمن را دفع کردند. __________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸
دهه اول محرم هر شب هئیت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند. اسماعیل با سوز خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباسشان را در آورده بودند و سینه می زدند. همه گریه می کردند اما صدای گریه این دو بلندتر بود. عملیات بعدی، گرفتن روستای سابقیه، در شمال روستای عبطین بود. بعد از سابقیه روستای خلصه بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن پایگاه نظامی داشت. عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، پانزده نفر از نیروهایش را برداشت و به جاده خلصه رفتند. وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند. هر کاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به پیش فعالی. سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از خانه ها را به عنوان عقبۀ خود انتخاب کردند. یک هفته ای از عملیات خبری نبود. تقریباً از صبح تا شب همه با هم بودند. جمعشان خیلی صمیمی شده بود. علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود. با هم درددل می کردند، چون هر دو مادر خود از دست داده بودند. با قدیر سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقتی هایی که سوژه جالبی پیدا می کرد یا بچه ها حرف می زدند، موبایلش را در می آورد و فیلم می گرفت. گاهی هم در جواب بچه ها که می گفتند « چرا فیلم میگیری»، می گفت:« اینا همه اش خاطره می شه. خوبه این فیلما رو داشته باشیم.» به قدیر می گفتند:« تو آوینی تیپ مایی» علی و قدیر بیشتر با هم بودند. ابو سعید هم پیر غلام تیپشان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به سوریه آمده بود. گاهی که برای صبحانه چیزی نداشتند، شیر خشک را با آب قاطی می کردند و می خوردند. ابو سعید با بچه ها شوخی می کرد. ___________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸
زینب با چشمان بی حالش شاهد تک تک صحنه‌ها بود. خاله هایش به پشتش می‌زدند و می‌گفتند: « زینب جان حرف بزن، گریه کن. داد بزن، تو خودت نریز.» اما زینب دیگر رمق گریه کردن هم نداشت. با صورتی رنگ پریده فقط نگاه می کرد. تلقین روح الله را خواندند و لحد را گذاشتند. آخرین سنگ لحد را که گذاشت، زینب چشمهایش را بست« دیگه تموم شد، دیگه دیدار رفت تا قیامت.» خاک را که ریختند، مداحی گذاشتند. همان مداحی که ماه رمضان با آن از خواب بیدار می شدند. حاج منصور بود که میخواند: «من از دیار حبیبم، غریب افتاده ام... بیا بیا گل نرگس، برس به فریادم. در این زمانه غربت، تو تکیه گاه منی... ز لطف و مرحمت خویش کن تو امدادم...» زینب این را که شنید، به گریه افتاد. یک ساعت فقط بالا سر روح‌الله اشک ریخت. به یاد حرفهای او چند روز قبل از رفتنش به سوریه افتاد. دلش هوای امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» را کرده بود و به زینب گفت بود: « زینب صدای پای امام زمان میاد. میشنوی؟» زینب با تعجب فقط نگاهش کرده بود. چشمان روح الله برق زد و گفت« باور کن من صدای پای امام زمان رو می‌شنوم.» گریه هاش از یادآوری خاطراتش شدید تر شد. از سر مزار، خاک برداشت و روی سرش ریخت. شاید قلبش آرام بشود. چادرش خاکی خاکی شده بود. بر اثر شوکی که وارد شده بود، قلبش به شدت درد می کرد. نمی توانست نفس بکشد. سابقه قلب درد نداشت، اما درد امانش را بریده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. چشم هایش را بست و نفس زنان گفت:« روح الله، دارم از قلب درد میمیرم. به دادم برس.» توسل به او را از همان لحظه شروع کرد. این را که گفت، انگار آبی بود روی آتش به یکباره قلب اشاره شد از آن لحظه به بعد مدام به روح‌الله صحبت می‌کرد از او کمک می خواست. دو هفته بعد از شهادت، زینب به همراه خانواده‌اش رفتند دیدار خانواده شهید قدیر سرلک. همان جا بود که زینب با مریم همسر شهید سرلک دوست شد. وضعیت مریم هم تقریباً مثل زینب بود و با هم خیلی همدردی می‌کردند. _______________________________ 🌸@mahdiavaran🌸