#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_پانزده
من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دوبار افسر نگهبان می ایستاد و شب ها خانه نمی آمد.
من هم برای اینکه تنها نباشم به خانه ی پدرم می رفتم. بعد از ازدواج مان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم. حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید. صبح که امد. کلی دلخور شده بود. که چرا تنها ماندی. تا خود صبح به تو فکر کردم که نکند بترسی یا اتفاقی برات بیفته. اصلا تمرکز نداشتم. فردای سیزده به در حمید افسرنگهبان بود. چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم . مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت. به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود. نمی خواست اول صبح صدای موتور مزاحم کسی بشود. شبها هم وقتی دیروقت از هیئت برمی گشت از سر کوجه موتور را خاموش می کرد.
مثل همه روزهایی که حمید افسرنگهبان بود یا ماموریت می رفت. خرید خانه با من بود. کارهای خانه را که انجام دادم لیست وسایلب که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم. از نان گرفته تا سبزی و میوه. با این که خرید و جابه جا کردن این همه وسیله . آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواج مان هیچوقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله ای بفرستم
بعد از خرید ها به جای این که خانه پدرم بروم، آبجی فاطمه به خانه ی...
_____________
💜@mahdiavaran
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_پانزده
دهه اول محرم هر شب هئیت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند. اسماعیل با سوز خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباسشان را در آورده بودند و سینه می زدند. همه گریه می کردند اما صدای گریه این دو بلندتر بود.
عملیات بعدی، گرفتن روستای سابقیه، در شمال روستای عبطین بود. بعد از سابقیه روستای خلصه بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن پایگاه نظامی داشت. عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، پانزده نفر از نیروهایش را برداشت و به جاده خلصه رفتند. وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند. هر کاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به پیش فعالی.
سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از خانه ها را به عنوان عقبۀ خود انتخاب کردند. یک هفته ای از عملیات خبری نبود. تقریباً از صبح تا شب همه با هم بودند. جمعشان خیلی صمیمی شده بود. علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود. با هم درددل می کردند، چون هر دو مادر خود از دست داده بودند. با قدیر سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقتی هایی که سوژه جالبی پیدا می کرد یا بچه ها حرف می زدند، موبایلش را در می آورد و فیلم می گرفت. گاهی هم در جواب بچه ها که می گفتند « چرا فیلم میگیری»، می گفت:« اینا همه اش خاطره می شه. خوبه این فیلما رو داشته باشیم.» به قدیر می گفتند:« تو آوینی تیپ مایی»
علی و قدیر بیشتر با هم بودند. ابو سعید هم پیر غلام تیپشان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به سوریه آمده بود. گاهی که برای صبحانه چیزی نداشتند، شیر خشک را با آب قاطی می کردند و می خوردند. ابو سعید با بچه ها شوخی می کرد.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح_الله_قربانی
___________________________________
🌸@mahdiavaran🌸