eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشمها مرا زمین گیر کند. بعدازظهرهای تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد میداد. من کمربند مشکی کاراته داشتم، ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم. حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلا اگر کسی یقه من را گرفت، چکار کنم، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم. موقع تحویل درس به استاد که شد، هرچیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم. به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند میخندید. جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه میکنیم. حاج خانم کشاورز من را صدا زد. وقتی رفتم سر پله ها گفت: «مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه میکنین؟» با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم. گفتم: «نه حاج خانم، خبری نیست. داشتیم میخندیدیم. ببخشید صدای خنده ما بلند بود. حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت. شب رفتیم خانه پدرم. گفتم بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته. میخوام بهم نمره بدی. داداشم را صدا زدم و گفتم این وسط محکم بایست تامن حرکتها رو نشون بدم.» همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم . بابا در حالی که میخندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت دست مریزاد به این استادت که روی همه استاد هارو سفید.... ___________ 💜@mahdiavaran
زینب با چشمان بی حالش شاهد تک تک صحنه‌ها بود. خاله هایش به پشتش می‌زدند و می‌گفتند: « زینب جان حرف بزن، گریه کن. داد بزن، تو خودت نریز.» اما زینب دیگر رمق گریه کردن هم نداشت. با صورتی رنگ پریده فقط نگاه می کرد. تلقین روح الله را خواندند و لحد را گذاشتند. آخرین سنگ لحد را که گذاشت، زینب چشمهایش را بست« دیگه تموم شد، دیگه دیدار رفت تا قیامت.» خاک را که ریختند، مداحی گذاشتند. همان مداحی که ماه رمضان با آن از خواب بیدار می شدند. حاج منصور بود که میخواند: «من از دیار حبیبم، غریب افتاده ام... بیا بیا گل نرگس، برس به فریادم. در این زمانه غربت، تو تکیه گاه منی... ز لطف و مرحمت خویش کن تو امدادم...» زینب این را که شنید، به گریه افتاد. یک ساعت فقط بالا سر روح‌الله اشک ریخت. به یاد حرفهای او چند روز قبل از رفتنش به سوریه افتاد. دلش هوای امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» را کرده بود و به زینب گفت بود: « زینب صدای پای امام زمان میاد. میشنوی؟» زینب با تعجب فقط نگاهش کرده بود. چشمان روح الله برق زد و گفت« باور کن من صدای پای امام زمان رو می‌شنوم.» گریه هاش از یادآوری خاطراتش شدید تر شد. از سر مزار، خاک برداشت و روی سرش ریخت. شاید قلبش آرام بشود. چادرش خاکی خاکی شده بود. بر اثر شوکی که وارد شده بود، قلبش به شدت درد می کرد. نمی توانست نفس بکشد. سابقه قلب درد نداشت، اما درد امانش را بریده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. چشم هایش را بست و نفس زنان گفت:« روح الله، دارم از قلب درد میمیرم. به دادم برس.» توسل به او را از همان لحظه شروع کرد. این را که گفت، انگار آبی بود روی آتش به یکباره قلب اشاره شد از آن لحظه به بعد مدام به روح‌الله صحبت می‌کرد از او کمک می خواست. دو هفته بعد از شهادت، زینب به همراه خانواده‌اش رفتند دیدار خانواده شهید قدیر سرلک. همان جا بود که زینب با مریم همسر شهید سرلک دوست شد. وضعیت مریم هم تقریباً مثل زینب بود و با هم خیلی همدردی می‌کردند. _______________________________ 🌸@mahdiavaran🌸