〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم موضوع را که به ام‌اساور می‌گوییم با همان زبان فارسی_عربی‌اش می‌گوید: _نه نه، من خیلی زحمت دادم. خدا حفظتون کنه. این مدت خیلی خوب ازم پذیرایی کردین اجرتون با اباعبدالله. هرچه معصومه اصرار داشت، او هم قبول نمی‌کرد. این روحیه را می‌شناسم. عرب‌ها بیشتر درب خانه‌شان روی مهمان‌ها باز است و کمتر خودشان مهمان می‌شوند. ام‌اساور از دار دنیا فقط یک ساک دستی دارد که آن را هم زود جمع می‌کند. با معصومه او را به خانه‌ی جدیدش می‌بریم. همان ابتدا ساک را می‌گذارد وسط حیاط و چادرش را به کمر می‌بندد. شیر آب را باز می‌کند و شلنگ را توی باغچه می‌گذارد. _نچ‌نچ درختا رو ببین! بیچاره‌ها معلومه چند ماه آب نخوردن؛ این درخت‌ِ سیب حداقل سی‌چهل سالی سن داره، حیفه با بی‌آبی از بین بره. قبل از اینکه همه‌ی اتاق‌ها را ببیند، توی همان اتاق اولی می‌نشیند. _همین اتاق خوبه برا من؛ دلباز و پرنور. معصومه هم می‌نشیند کنارش: _بی‌بی حالا که اومدید اینجا ما رو فراموش نکنیدا؛ بیایید پیشمون، ما خیلی بهتون عادت کردیم این مدت. ام‌اساور دست می‌گذارد روی زانوی معصومه و می‌گوید: _این چه حرفیه مادر؟ مگه میشه شما رو یادم بره! بخاری زوار در رفته‌ی کنج اتاق را روشن می‌کنم و می‌گویم: _دلم می‌خواد به مادر شهید نورایی سر بزنم، خونه‌شون توی همین محله هست. بنده‌ی خدا خیلی پیر شدن و کس و کاری... ام‌اساور سریع می‌گوید: _خوب ما را هم ببر آقا مصطفی! منم باهاشون آشنا می‌شم. معصومه هم حرفش را تأیید می‌کند و با هم راه می‌افتیم. خانه‌شان دو سه کوچه آن‌طرف‌تر است؛ تا آنجا سه چهار دقیقه بیشتر راه نیست. ✍ز.فرخی 📝ویراستار: میم.صادقی 📚 〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 http://eitaa.com/faraasoo