°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم: - خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر. شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد: - با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده. چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش. متعجب گفتم: - آرمان؟ آرمان کیه؟ با صدای بم ی گفت: - شهید آرمان علی وردی . من و چه به شهدا. اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم. خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو. گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم. با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد. نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود. اما دلم فقط می خواست گریه کنم. نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم. اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم. یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان. کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس . درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم: - منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون. مونده بود قبول کنه یا نه. با خواهش گفتم: - زود باش دارم می میرم از درد. ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره. رفت که سوار بشه گفتم: - زمین ترک برداشت. چیزی نگفت و با مکث سوار شد. ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت: - می شه لطفا عقب بشینین؟ یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که! کلا همه چی ش عجیبه! عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد. به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود. یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟ به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان . با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم. پیاده شدیم. و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد: - عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم. وای نه بابا لو داده بود. سرش پایین بود و هیچی نگفت. لب زدم: - بابا اون منو نجات داد. بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چی؟ یعنی چی؟ شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم: - رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه . بابا یقعه اشو ول کرد و گفت: - بیا. بازم هیچی نگفت و . داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد. روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم. بابا دستی به گردن م زد و گفت: - کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو. چشامو بستم و گفتم: - نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه. به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود. اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟ @oshagel_hosein128