°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود. هوا گرگ و میش بود. نشستم که کمر و بازوم تیر کشید. اخ دستت بشکنه الهی. انگار کمرم سوخته بود که اینطور درد می کرد. نکنه چادرم به خاطر کمربند پاره شده باشه؟ از تخت گرفتم و بلند شدم. چادرم و دراوردم و نگاه کردم نه خداروشکر سالم بود. محکم توی بغلم گرفتمش . من عاشقش بودم مثل یه عاشق که تازه مجنون شو پیدا کرده. باید از دست بابا فرار می کردم. توی این خونه دیگه جای موندنی برای من نبود. تمام پول هام و پس انداز هامو برداشتم و توی ساک ریختم. وسایل ضروری مثل شناسنامه و ...برداشتم . کمرم تیر می کشید و گاهی جلوی چشمم سیاهی می رفت. ماشین ام که اینجا نبود چطور می رفتم؟! بعد جمع کردن وسایل از بالکن که بابا اصلا حواسش بهش نبود پایین رفتم بی سر و صدا. شماره مهدی رو گرفتم دیگه داشت قطع می شد که صداش پیچید: - سلام بعله خانوم کامرانی؟ نمی دونم چرا تا صدا شو شنیدم بغض کردم و بغض ام ترکید! بیشتر نگران شد و گفت: - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟ با گریه گفتم: - بابام منو زد من من از دستش فرار کردم توروخدا بیاین در خونه امون دنبالم همه بدنم کبوده درد دارم. با نگرانی گفت: - الان میام . باشه ای گفتم و قطع کردم. اشکام بند نمیومد و واقعا تنم درد میکرد. بعد یه ربع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهدی سریع بلند شدم و به سختی خرید ها رو برداشتم و چمدون رو درو باز کردم زدم بیرون. سریع پیاده شد و اومد سمتم. ازم گرفت وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو ماشین دراز کشیدم و سوار شد و گفت: - حالتون خوبه؟ ببرمتون دکتر؟ سری تکون دادم که همون لحضه پیامک اومد روی گوشیم: - منتظر بلا هایی که قراره سر اون پسره بیارم باش به زودی باید بره زندان. خم شدم و پیامک و برای مهدی خوندم . یکم فکر کرد و گفت: - ببنید حتما می خواد بره شکایت کنه و بگه من شما رو دزدیدم و به من اتهام بزنه بهتره بریم پزشکی قانونی جای کبودها رو ببین و رفع اتهام بکنیم. سری تکون دادم و گفتم: - من روی گوشیم دوربین های خونه رو هم دارم می تونم صحنه کتک زدن مو نشون بدم. مهدی زود گفت: - پس زود ذخیره کن ممکنه پدرت پاک ش کنه. باشه ای گفتم و فیلم رو سیو کردم. یکم تو خیابون با ماشین این ور و اون ور رفت و گاه و بی وقت می پرسید: - خوبین؟ خیلی درد دارین،؟ میدونستم که با دیدن من توی این شرایط داره عذاب میکشه. ساعت ۶ صبح بلاخره یه کبابی باز پیدا کرد ماشین و این ور خیابون پارک کرد و با گفتن الان میام رفت سمت کبابی. با دست پر برگشت و من نشستم . وقتی به ماشین تکیه دادم کمرم سوخت. خدا لعنت ت کنه چطور دلت اومد دختر تو بزنی! مهدی مرتب و قشنگ کباب ها و بقیه چیزا رو توی سینی چیده بود و خم شد اروم روی صندلی کنارم گذاشت. درو بست و جلو نشست و منتظر تا بخورم. واقعا خیلی گرسنه ام بود و دیشب هم جای شام کتک خورده بودم. با ولع شروع کردم به خوردن . تا حالا صبحونه کباب نخورده بودم و حالا که مهدی خریده بود انگار مزه بهشت می داد. وقتی سیر شدم تازه یادم افتاد بهش تعارف نکردم. لب زدم: - ببخشید. متعجب گفت: - چرا؟ با خجالت گفتم: - اخه یادم رفت بهتون تعارف کنم. سری تکون داد و گفت: - دشمن تون شرمنده من سیرم نوش جون تون. ممنون ی گفتم و اون ادامه داد: - بریم پزشکی قانونی؟! سری تکون دادم و گفتم: - من تاحالا نرفتم ولی اگر لازمه حتما بریم. باشه ای گفت و راه افتاد. 5ساعت بعد# دقیقا همون طور که مهدی پیش بینی کرده بود بابا به جرم دزدیدن من ازش شکایت کرد. توی سالن اداره اگاهی نشستیم تا بهمون بگن بریم داخل. با استرس به مهدی نگاه کردم که کاملا خونسرد بود. بابا و عمو و شاهرخ روبرومون نشسته بودن و بابا اونا رو به عنوان شاهد اورده بود. با صدا زدن اسممون داخل رفتیم و ما روی صندلی های سمت راست و اونا روبرمون نشستن. سروان پرونده شکایت بابا رو برسی کرد و گفت: - خوب جناب کامرانی گفتید که این اقا دختر شما رو خام کرده و شبانه هم دختر شما رو دزدیده! دخترتون ایشونن؟ من سری تکون دادم و گفتم: - بعله. جناب سروان گفت: - دخترم پدرت درست می گه؟ رو به مهدی گفتم: - اون حکم و بده. بهم داد و بلند شدم دادم به جناب سروان و فلش که فیلم روش بود و نشستم و گفتم: - نه پدر من از دین و مذهب و اسلام بدش میاد و کلا متعقده شما نظامی ها و بسیجی ها باعث عقب افتادگی کشور میشین و نمی زارین کشور مثل کشورهای غربی پیشرفت کنه و چون مهدی بسیجیه و من رو مذهبی کرده از مهدی بدش میاد و همین طور به خاطر چادری شدنم من رو کتک زده و زندانی کرده بود منم فرار کردم از خونه و زنگ زدم به مهدی بیاد دنبالم صبح هم رفتیم پزشکی قانونی حکم دادن که درسته که منو