#رمانبیصدا
#قسمتسیزدهم
با حرص😤از کنارش رد شدم که گفت:طهورا خانم!!!😊
سر جام میخ کوب شدم!!!!خودم داشتم حس میکردم دارم سرخ میشم!!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:بله؟؟؟☺🤨
به سربالایی اشاره کرد و گفت:ساختمونی که امروز توش هستیم اون بالائه!!!مواظب باشید!!!!🙂🙂
چی شد؟؟؟😳😳
رئوف سرش رو انداخت پایین و رفت!!!!☺☺
تو دلم گفتم:تو هم همین طور!!!😍😍
.
.
بعد چند ساعت اذان شد!!!😁😁
من که کارم با بچه ها تموم شده بود!!!😙😙
داشتم میرفتم پیش بابا و رئوف که بگم اذان شده،که دوباره طاهر جلوم سبز شد!!!😒😒
این دفعه من دستش رو محکم کشیدم و از ساختمون 🏢 بردم بیرون!!!!😤😤
غرید:چته طهورا؟!!🤨🤨
با حرص گفتم:دیگه نمی ذارم آبروم رو ببری!!!!چطور وقتی بابا گفت برو تو وانت،با این که میدونستی رئوف تو وانته غیرتی نشدی؟؟؟وقتی جمع رو میبینی واسه من غیرت بازی در میاری؟؟تا حالا بهم کار نداشتی،از این جا به بعد هم ولم کن!!!!😢😢
واقعا داشتم گریه می کردم!!!😭😭دیگه نمی خواستم آبروم پیش رئوف بره!!😓
طاهر با تعجب😳گفت:طهورا خوبی!!!!🤨اصلا گذاشتی من حرفم رو بزنم!!؟؟🧐🧐
اومدم بگم مامان واسه طاها لباس میخواد!!!👕👖تو میدونی لباسای طاها کجاست؟؟🤨🤨
با ناباوری گفتم:توی ساک قهوه ایه!!!🧳🧳
همون طور که می رفت زیر لب گفت:دیوونه!!!!🤪🤪
آخ!!!خوب شد طاهر نفهمید،وگرنه دوباره غیرتی میشد!!!آخه تو صحبتام گفتم:رئوف!!😒😒
طاهر میفهمید بدبخت میشدم!!!😱😱
اشک هام رو پاک کردم!!این بیرون هوا خیلی گرمه!!🥵🥵
اومدم برم تو ساختمون!!!🏢
که یه پسره جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم،پسر دایی رئوف!!!😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف