#رمانبیصدا
#قسمتبیستویکم
با لحن قاطعی گفتم:♤♤نههههه♤♤😐😐
با تعجب😳😳 گفت:چرااااا؟؟؟🤨🤨🤨🤨
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا‼‼اما میدونستم منو آرمان به درد همدیگه نمی خوریم‼‼😕😕
همینو بهش گفتم!!!🗣🗣
میدونستم الان توی شوکه!!!!!😧😧😧
برای همین، سرم رو انداختم پایین و از پله ها رفتم پایین!!!🙂🙂🙂
.
دیروز هم موقع نهار و هم موقع شام،آرمان رو دیدم!!!👁👁
اما همش سرش پایین بود و حرفی نمی زد!!!!🤭🤭🤭
میدونستم از جوابم ناراحته ؛ اما من نمی تونستم آینده مو به خاطر خوشحالی آرمان خراب کنم!!!😔😔😔😔😔😔
.
ساعت ۴ صبحه!!!!😪😪😪
با سختی چشم هام رو باز میکنم!!!👁👁
از جام بلند شدم؛وضو گرفتم و یه تیپ حسابی زدم!!!🙃🙃🙃
مامان رو بیدار کردم و بهش گفتم : من میرم حرم!!🕌بعد طلوع آفتاب میام!!🌅🌅
اول رفتم زیارت؛بعد روی یکی از فرش های صحن سقاخونه،روبه روی گنبد نشستم!!🙂
همین جوری دعا کردم: خدایا!!!من از جوابم به آرمان مطمئن نیستم!!!😟😟میشه کسی که قراره همسر من در آینده بشه،الان از جلوم رد بشه؟؟🤨🤨🤨
بعد از دعام،با دقت به جلوم خیره شدم!!!👁👁
یک ربع گذشت،این همه آدم از کنارم رد شدن،اما هیچ کس از جلوم رد نشد!!🚶🏻♂🚶🏻♂
نکنه تعبیرش اینه که قراره رو دست مامانم بترشم؟؟؟🙍🏻♀🙍🏻♀
دیگه میخواستم برم ، که یک دفعه یه آقا پسر باحالی از جلوم رد شد!!!😌😌
یه شلوار جین، تیشرت سفید و سوییشرت آبی!!🙂🙂
ترکیب لباس هاش رو دوست داشتم!!!😆😆
ته ریش داشت و موهاش رو هم با ژل، به سمت بالا داده بود!!!!😜😜😜
داشت می رفت،که متوجه شد،دارم خیره نگاهش میکنم!!!!👁👁
اومد سمتم‼‼
بر خلاف انتظارم که فکر میکردم شبیه رئوف،پسر سر به زیریه؛تو چشم هام زل زد!!👀
سرم رو انداختم پایین!!😚😚
آروم گفتم:سلام!!امرتون؟؟؟🤨🤨🤨
لبخند شیطونی 😈زد: سلام خانم خوشگله!!!🧝🏻♀🧝🏻♀
نه‼‼میخواست مزاحمم بشه‼😟😟
با همون لبخند شیطانیش😈 گفت: شماره میدی؟؟؟؟:🧐🧐😉
میخواستم جوابش رو بدم،که با صدای رئوف، دوباره
#بی_صدا 🔕🔕شدم!!!!!
رئوف خطاب به پسره گفت:سلام♦میشه کارِتون رو بگید؟؟؟؟🤨🤨
پسره با اخم گفت:شما کی باشی؟؟؟🧐🧐🧐
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ