#رمانبیصدا
#قسمت سی ام
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه🙃🙃🙃
.
یه هفته ی اول مهر، به جای اینکه به خاطر قبولی تو دانشگاه ذوق زده باشم، همش پیگیر کارای اربعین بودم!!!😁😁😁
پاسپورت و ویزام جور شده بودند؛ فقط مرخصی از دانشگاه مونده بود!!🏫🏫
یه استادمون بهم گفت:این مسخره بازیا چیه؟؟🧐🧐
میخوای چند روز پیاده بری تا کربلا که چی بشه؟؟🤨🤨🤨
البته، من این توهینشون به اربعین رو با جواب دندان شکنی 🦷دادم و واحد ایشون رو حذف کردم❌❌❌
با لبخند بهش گفتم: فهم و درک عظمت و دلیل اربعین، شعور خاصی میخواد؛ که همه ندارن😌😌😌
و به خودش اشاره کردم✌🏻✌🏻✌🏻
اربعین امسال فرق می کرد
چون خودم بودیم و فاطمه و امام حسین "ع"❣❣
و البته یک مزاحم که اسمش محمده😤😤😤
باورم نمیشه بابام منو دست اون سپرده🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
من هی میخوام ازش دوری کنم، دستان سرنوشت، منو به سمت اون هل میده😒😒😒
البته، فکر این جاشم کردم که چطوری ازش دور باشم
سال های قبل که خانواده ی ما و خانواده ی فاطمه اینا با هم رفتیم اربعین، محمد از اون جاده خاکیه می رفت.
به قول خودش (اون مسیر معنویتش بیشتره!!!)😇😇
چه حرفا😏😏
منو فاطمه که از مسیر آسفالت می رفتیم که یه شکمی هم سیر کرده باشیم😋
پارسال توی یه روز، ۵ تا ساندویچ فلافل خوردیم🥪🥪🥪🥪🥪
(انصافا فلافل های عراق، یه چیز دیگس😋😝)
اما بعدش حالت تهوع گرفتیم و یه روز کامل توی موکب(استراحتگاه هایی که برای زائرین اربعین درست شده) موندیم🤢🤢
.
امروز ساعت ۹ شب، باید بریم ترمینال، تا از اونجا با اتوبوس🚌 بریم مرز مهران😜😜😜
خدایا🤲🏻 🤲🏻 🤲🏻
خودت این سفر رو هم به خیر و خوشی تموم کن🙂🙂
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪🤪....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ