✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨ عینـک پلیـس روی چهـره ی هفـت و اسـتخوانی اش خیلـی جـذاب اسـت. پیراهــن مردانــه ی ســورمه ای و شــلوار کتــان مشــکی اش خــبر از خــوش سـلیقه بودنـش مـی دهـد. زیـر چشـمی نـگاه و باهـر قدمـش حرکـت میکنم.آسـتین هایـش را بـالا زده و دسـتهایش را درجیـب هـای شـلوارش فـرو برده.بـه سـاعت صفحـه گـرد و براقـش خیـره مـی شـوم، صدایـی درذهنـم مـی پیچـد: یعنـی میشـه هـم کلاسیم باشـه؟ به خودم میآم و لب پایینم را می گزم _ ای خاک تو سـر ندید پدیدت! بدبخت! درخیابـان غربـی چهـارراه مـی پیچـد و بعـداز بیسـت قـدم مقابـل در یـک سـاختمان بـزرگ مـی ایسـتد. بـدون آنکـه نگاهـم کنـد میگویـد: بفرماییـد اینجاست. _ ممنون! داخل می روم و به پشت سـرم نگاه میکنم _ یعنی اون اینجا نمیاد؟ مهسـا یـک تکـه شـکلات تلـخ دردهانـش مـی گـذارد و کمـی هـم بـه مـن تعـارف مـی کنـد. لبخنـد مـی زنـم _ نه ممنون! تلخ دوست ندارم! ادامه دارد..... @oshahid