: «من بمیرم حرفم را بیرون نمی‌برم از اینجا ! بین خودم می‌ماند و تو!» ✍️ شاید این گپ روز، باورش برایتان راحت نباشد، ولی کلماتش را هم با وسواس انتخاب کرده‌ام تا اغراق، قاطی‌ا‌َش نشود... • دقیق نمی‌دانم چهار پنج سال پیش بود! داشتیم محتوای سایت منتظر را می‌زدیم. هم تولید محتوا و هم طراحی سایت و محتواچینی. • کارهای گرافیکی کمی سنگین شده بود و سیستم بچه‌ها جواب نمی‌داد. یکی دو هفته بود که با همین وضعیت سر می‌کردیم و بچه‌ها کلافه شده بودند. ما هم در وضعیت مالی خوبی نبودیم، که بتوانم یکی از سیستم‌ها را ارتقاء دهم لااقل! • تا اینکه سرتیم‌شان آمد و با متانت نشست جلوی من. آنقدر مِن و مِن کرد تا گفت: ما نیاز داریم به حداقل یک سیستم که بتواند کار بچه‌ها را راه بیندازد. کار لنگ شده و اعصاب بچه‌ها ریخته به هم. من می‌دانم اوضاع‌مان روبراه نیست، ولی باید به شما انتقال می‌دادم. • سرم را بالا نیاوردم، کمی صبر کردم و در همان حالت نمی‌دانم اصلاً چه شد که گفتم: از اینجا تا پاساژ نور چقدر فاصله هست؟ گفت: حدود یکساعت. گفتم : راه بیفت برو و سیستمی که لازم است را در مغازه‌ی فلانی (از آشناهایمان) جمع کن و هزینه‌اش را به من بگو. گفت:  پولش چه؟ گفتم:  پول هست ... • و این در حالی بود که فقط ۵ میلیون تومان تمام موجودی‌مان بود. چشمانش برق زد و در اتاق را بست و رفت! و من ماندم و یکساعت زمان برای اینکه بتوانم این مبلغ را جوری جور کنم که دلنگرانش نکنم وسط بازار. • نشستم و خواستم توسل کنم به خدا ! هیچ نگفتم، حتی کلمه‌ای! اما تمام جانم پر از نیاز بود... پر از کلمه، و من شرم داشتم از اینکه این نیاز را جز به آنکه صاحب‌اختیارم است بگویم. نجواگونه گفتم: من بمیرم حرفم را بیرون نمی‌برم از اینجا ! بین خودم می‌ماند و تو ... هر جور دوست داشتی جمعش کن! • آرامشی ناخودآگاه جانم را گرفت. رفتم یک استکان چای بریزم که تلفنم زنگ خورد و برگشتم. شماره ناآشنایی بود و من هرگز نفهمیدم که بود. او مرا چنان می‌شناخت و به اسم صدایم زد که حیا کردم بپرسم کیستی! با عجله گفت: چند وقتی بود یکی از دوستانم می‌خواست برای خرید تجهیزات کمکتان کند. الآن زنگ زد و گفت: من در بانک هستم، یک شماره از همین بانک بدهید به من، که مبلغ واریزی بنشیند به حسابتان. شماره را دادم و .... چندین دقیقه بعد چهل و چهار میلیون و پانصد هزار تومن نشست به حساب. • نزدیک ظهر بود که زنگ زد و گفت: این سیستم را با مشخصاتی که بچه‌ها داده بودند جمع کردم. گفتم: چقدر شد؟ گفت: ۴۴ میلیون و پانصد هزار تومان. گفتم:  کارت ملّتی که در دست توست، کفاف معامله‌ی امروزت را می‌دهد... @ostad_shojae