صبح روز بعد محمد کیسه‌ی گندم را پشت اسب بست. و زرها را در همیانش گذاشت و به نزد امام رفت. نگاه پر اشتیاقش را به حسن بن علی (علیه السلام) دوخت.  - مولای من! از شما متشکرم حتما روغن ها را به پاهایتان بزنید. این‌ها را با دستان خودم از دانه ی کتان گرفتم. می‌دانم که دوای زخمتان است‌. امام نگاه مهربانش را به محمد دوخت -متشکرم برادر. محمد از امام خداحافظی کرد و‌ سوار اسبش شد و راه افتاد.   ** صدای نوزادی، کوچه ی سنگی را پر کرده بود. محمد دلش لرزید. به سرعت خودش را به در رساند. چند ضربه‌ی  شک دار به درب چوبی کوبید. صدای ههمهه ی زنان بلند شد. در را برایش باز کردند. صفیه خوشحال به سمتش آمد. - سلام ابا جعفر! تبریک..تبریک چشمان محمد  درشت شد. خودش را سراسیمه به اتاق رساند و پرده را کنار زد. رابعه مشغول شیر دادن فرزندش بود؛ که متوجه حضور محمد شد. لبخند شیرینی بر لبش نقش بست. - سلام محمد! خوش آمدی. بیا پسرت را در آغوش بگیر. صدای خنده‌های محمد در تمام خانه پیچید. پایان. داستانی واقعی از کرامات امام حسن علیه السلام. نویسنده:  کانال استاد مجتبی مهاجر https://eitaa.com/ostadmohajer