برایم تعریف میکرد: تجربه ی اولمان بود آمدیم پیاده روی اربعین. بلد نبودیم. یک ساک برداشتم و گفتم آنجا که جای لباس شستن نیست. آب کم است. خسته ایم. شلوغ است. وقت نیست. هردلیلی را که می آوردم یک دست لباس میچپاندم توش. مثل سر سفره که یک ظرف خورش همیشه اضافه تر میکشم،اینجا هم یک دست لباس اضافه تر از دلیل هایم گذاشتم. به هر گمانی، وسیله ای توی ساک جای دادم. ساک نبود که.دور از جانم خورجین خر بارکش بود 😐آن هم با صاحب بی انصافی که سه برابر بارش کرده. یادم نبود اینبار حاملش خودمم😐 خلاصه که جهاز زندگی را جمع کردیم و آمدیم پیاده روی. هر عمودی که میرفتیم انگار این کوله سنگین تر میشد! حس میکردم سر هرعمود یکی از قابلمه های چدن و مِسم را هم میگذارند توش و با حرص میگویند بیا! اینم ببر! اگه خواسی ابگوشت بپزی. اینم ببر! اگه خواسی ته دیگ زعفرون نسوخته کامل دربیاری!! کتف و شانه و گردن و کمر همه داشتند فحشم می‌دادند. خدا رحم کرد یکی از این جعبه پلاستيکی ها پیدا کردم و ادای بقیه را در آوردم. کوله را انداختم توش و دِ بکش... همه توی راه مداحی گوش میدادند ماصدای خِرخِر کشیده شدن جعبه ی پلاستیکی روی آسفالت! یک جای مسیر ایستادیم برای استراحت. یک پیر مردی افغانی اشاره میکرد که بیا! رفتم جلو! ساک هایش را که به چرخ حمل ساک بسته بود باز کرد و چرخ را جلو اورد و گفت مال شما! گفتم :"نهههه حاج اقا. همین جعبه خوبه. کارو راه میندازه" گفت:" نه خانم. نیت کردم بدم به شما" خودش میخواست چکار کند؟ نمیدانم! سوال بیراهی بود؟ بله... در این سفر بله! ساک هارابه چرخ بستیم و مثل سفر چندمی ها ادامه دادیم... https://eitaa.com/otaghekonji