بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
کنارِ یادبودِ شهید ابراهیم هادی نشسته بودیم..دستش تو دستم بود و داشت زیارت عاشورا میخوند
منم تو دنیای خودم سیر میکردم
فکرایی که توی سرم میچرخید رو دوست نداشتم اذیتم میکرد نمیخواستم به اتفاقای منفی فکر کنم ولی دست خودم نبود
یه دفعه با صدای هادی رشته ی افکارم پاره شد:
_خانم تو فکری چرا؟
+نه...
_چرا هستی،زود بگو به چی فکر میکنی؟
+به تو..
_ای جانم عزیزم،فکر خوب یا فکر منفی؟
+نه..نمیدونم هادی
_ببین خانم،دارم جلوی شهید هادی بهت میگم،صبور باش صبور باش صبور باش و همینطور قوی قوی قوی،اگه تو صبور نباشی من نمیتونم دفاع کنم از حرم چون حال بدت حال منو خراب تر میکنه اگه تو صبور باشی قوی باشی منم انگیزه میگیرم واسه دفاع از حرم ایمانم چندبرابر میشه محکم تر میشه نمیلرزه
پس جان هادی بخاطر بی بی(س) قوی باش ازش بخواه که کمکت کنه صبور باشی خانمم..
حرفاش قلبمو آروم کرد،نگاهمو دوختم به چشمای عسلیش..
بغض گلومو به درد آورده بود با صدای آروم گفتم:
+چشم آقا...صبور میشم
بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
_ان شاءالله عزیزم
یک ساعتی سر مزار یادبود شهید هادی نشسته بودیم..
قبل رفتن هادی ازم خواست که برم سمت ماشین اما خودش نیومد
بعد از چند دقیقه اومد
سرخی چشماش لو داد که گریه کرده چیزی ازش نپرسیدم گفتم شاید دردودل کرده با شهید هادی اگه بخواد خودش میگه...
توی راه یه دفعه ضبط رو کم کرد و گفت:
_خانم..میخوام یه چیزی بهت بگم
+جانم بگو
_اگه ازت بخوام برام چیزی بنویسی،مینویسی؟
+چی؟؟؟
_حالا تو بگو،مینویسی؟
+آره عزیزم...
_دست شما درد نکنه خانم خانما
رفتم تو فکر،یعنی چی میخواد براش بنویسم
صدای ضبط رو دوباره زیاد کرد
و رفت تو حال و هوای خودش پنجره رو دادم پایین و رفتم تو فکر
بوی نم بارون همه جارو پر کرده بود،تو حال و هوای خودم بودم که یادم افتاد ترم جدید دانشگاه کم کم داره شروع میشه...
باید یه فکری بحال انتخاب واحد کنم
بهتره با راحیل صحبت کنم شاید نتونه بخاطر شرایطش بیاد این ترم..
باید ذهنم رو خالی کنم تا بهتر فکر کنم
خدایا خودت کمکم کن...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده:
#راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر
#نامِ_نویسنده و
#لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت
#عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya