کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
نمی‌دونم واقعا. مثل فرار از یک جریان سیال می‌مونه. فرار از یک سیاهچاله شاید. تمام تخم‌مرغایی که تو س
همان وقت گفتم. نگقتم فراموشی مسری است؟! حالا انگار قصه‌ی ما خوابی بوده که یک‌وقت دیده‌بودیم. انگار هیچ دستی هیچ‌وقت بلند نشده. کسی نگفته دست خدا بالای همه‌ی دست‌هاست.