و نگاهش به من میافتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوارِ خانه دیده باشند، از روی دیوار میپرم توی کتابهای روی میز. توی رویدادهای قرن هفتم و حملهٔ مغولها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چند بار میخوانم و نمیفهمم بس که حواسم نیست، بس که آشوب میشوم و انگار عرق کردهام که دستها را روی شلوارم میکشم تا کف دستها خشک شوند، و انگار هنوز زیر نگاه کتابدارم و باز ورق میزنم و کاغذی از توی جیبم بیرون میآورم تا چیزی یادداشت کنم و لبهام خشک شدهاند از شرم یا نمیدانم چه مرگم شده سرخ شدهام لابد یا خجالت بکش به تو هم میگویند آدم که انگشتان کسی چیزی را که روی پیشخوان کتابدار جا گذاشتهام میگذارد روی میز و جز خداوند و جز خداوند -قسم میخورم- هیچ چیز یکتا و یگانه نیست که چقدر، چقدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشتها و کارت کتابخانهام را برمیدارم وقتی که صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواس پرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دستهام میفشارم و خفه شو که چشمم به نوشتههای کاغذ میافتد خمیر دندان نگرفتهام و مایع ظرفشویی و پودر لباسشویی و وای دیر شده باید به وستینگهاوس تلفن کنم و کتابدار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میز و ابعاد آدمها و ترکیب کتابخانه کش میآیند و هندسهشان نااقلیدسی میشود و لعنت به مغولها اگر که میتازند و پیشانیام چه عرق کرده است ناگهان و کتاب را میبندم، و خودکار را توی جیبم میگذارم و از پشت صندلی بلند میشوم و از کتابخانه میزنم بیرون.
#من_دانای_کل_هستم
#به_اشارتی_بپیما
در تهران سال 1331 اوضاع آنقدر قاراشمیش بوده که فهمیدن معنای کامل و درست و درمان سورئالیسم برای یک شهروند خوش قریحه امر دور از دسترسی به نظر میرسیده و برای همین شکنجهگر تصمیم گرفته کاری کند که نیروی ضد اطلاعات یکی از این تودههای باسواد را دستگیر کند تا بلکه از این راه بتواند معنای سورئالیسم را بفهمد و حظش را ببرد. یکی از جوانترهای گروه با این تصور که شکنجهگر کاملاً به جریان شعر سورئال وافق است و به مؤلفههای آن احاطه دارد، این صفت را به شعر او داده و فقط خیلی کلی اشاره کرده که "چیزی فراتر از واقعیت". شکنجهگر حاضر بوده جان بدهد تا طرف بیشتر حرف بزند و او بفهمد منظور از این واقعیت چیست که شعرهای او بالاتر از آن هستند ولی وقتی تمام اعضا سری به نشانه تحسین و تایید تکان دادهاند، شکنجهگر، خمارِ سورئالیسم باقی مانده و هم حالش گرفته شده و هم ذوق کرده...
#من_منچستر_یونایتد_را_دوست_دارم
#مهدی_یزدانی_خرم
#به_اشارتی_بپیما
چرا این نامه لعنتی را ننوشتم؟ ساعت کی دو و نیم شد؟ همین الان ده بود. کدام احمقی گفته زمان خطی است؟ دروغ گفته. زمان معادله ی چندمجهولی است. اگر نامهای نوشته مانده باشد یا کاری نکرده، دو ساعت میشود دو دقیقه. دو ثانیه اصلا چشم که به هم بزنی، میگذرد. اما اگر منتظر باشی، مثلا منتظر جواب یک کارمند احمق در سفارت، دو ماه به اندازهٔ دویست سال میگذرد. هی پیرتر و پیرتر میشوی در آینه. روزها جانت را میگیرند و شب نمیشوند. دیرم شده.
#پاییز_فصل_آخر_سال_است
#نسیم_مرعشی
#به_اشارتی_بپیما
- دیشب شوم که تموم شد بلند شدیم. همه داشتن میرفتن. حسینیه خالی شده بود. مثل بقیه جمعیت اومدیم بیرون. البت دم در، پای من خورد به دو استکان.
ناگهان بغض دو جوان میترکد:
- بابا این آقا خیلی لوطیه...
- گوش کن حاجی! آخه شما نمیدونی که، پای من خورد به دو تا استکان که مونده بود کنج دیوار. ما هم ورش داشتیم، گذاشتیم رو پیش خون آبدارخونه. همین! به ریش سفیدت اگر دروغ بگم...
هق هق گریه نمیگذارد دو جوان ادامه بدهند.
- آقا به من فرمودن حاجی! به خدمهی هیئت رو ترش نکنیها... این جا کسی بیدعوت نمیاد، اینجا همه دعوتیان، نکنه فکر کنی نباس کسی رو راه بدهی، هرکسی اومد تو این خیمه، مهمون منه، با مهمون هم...
حاج خلیل سرش را روی زانو میگذارد و زار میزند...
- آقا نوکرتم! آقا غلامتم! خامی کردم، من به مهمونات جسارت نکردم، کردم؟ شما بگین، فقط به فکرم گذشت، قربون اربابم برم من...
- مرامتو عشقه، یعنی هوای ما رو هم داشتی و ما نمیدونستیم؟
هر سه آرام اشک میریزند...
#ستاره_هایی_که_خیلی_دور_نیستند
#سیدعلی_شجاعی
#به_اشارتی_بپیما
- میدانی تو تنها کسی هستی که وقتِ خشم سر تکان میدهد، آن هم وقتی مصرم سر شوخی را باز کنم و دو کلمه حرف بزنم، وقتی نمیخواهم رک و روراست باشم. تا حالا هیچکس مثل تو با این مسئله مشکل نداشته. فقط تویی که همیشه از من انتظار داری حرفم با واقعیت مو نزند. حالا که قدمزنان میروم طرف خانهای که اینجا اجاره کردهام، میدانم اگر تلفن کنم و بگویم گذشتهی تلخ امشب در این خیابان های نا آشنا با نیرویی مثل خشونت سراغم آمده، تو میگویی اصلا تعجب نکردی؛ فقط در عجبی چرا شش سال گذشته است.
#خانوادهی_تهی
#به_اشارتی_بپیما
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
قبل از اینکه کتاب فروشی را ببینی
بویش را حس میکنی، بویی که آدم خوشش میآید.
نمیتوانم به آسانی بیانش کنم؛ اما ترکیبی از بوی خاک،
نا و گذرِ زمان، و دیوارها و کفهای چوبی...
#هلین_هانف
#به_اشارتی_بپیما
توى اتاق دانيال، پیرزن دستمال خیسی را گذاشت روى پیشانی پسرش. کلهی مرد مثل منگلها از حد طبیعی بزرگتر و اندکی كج و کوله بود. موهاش را تراشیده بود و جاىِ زخمِ كهنهاى درست وسط سرش پیدا بود.
«شدی عینهو آتیش. صد دفعه گفتم جلوِ اون پنجرهی وامونده ننشین، اين قدر داد و فرياد نكن، حرف كه حالیت نیست.»
عینک دانیال را درآورد و کنار کیفِ زنانهی رنگ و رو رفتهای گذاشت روی پاتختی.
«برات سوپ درست کردهم. روی اجاقه. دارم میرم زیارت اهل قبور و تا غروب هم بر نمیگردم.»
دانیال با دقت به پشت دستهای پیرزن نگاه کرد: رگهای برجسته سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته بودند. گونهاش را گذاشت روی بالش و با صدایی که از شدت ضعف و بیماری به سختی شنیده میشد گفت: «خوب، این هم یه جورشه. اما بهترین جورش نیست. مطمئنم که نیست. نمیگم باید بهشت باشه، اما جهنم که نباید باشه. هیچکی نمیگه باید جهنم باشه. میدونِ جنگ نباید باشه. توی میدونِ جنگ که نمیشه زندگی کرد. اون قرصهای تببُر رو بیار، شاید از شرِ این تبِ لعنتی خلاص شم.»
پیرزن رفت توی آشپزخانه و با لیوان آب برگشت. اتاق دانیال چیزی بود شبیهِ بههم ریختهترین انبارِ کتابی که میشد تصور کرد. جابهجای اتاق ستونهای کج و کولهای از کتاب تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. روی زمین گُله به گُله روزنامه و مجله ریخته بود. پیرزن از روی مجلهها گذشت و کنار تخت خواب زانو زد. دستش را گذاشت زیرِ سرِ دانیال و او را به جلو خم کرد تا بتواند قرصش را ببلعد.
«این را بخور و دیگه هم اون پنجره رو باز نکن. هوا باز سرد شده.»
پیرزن نشست لبه تختخواب و انگار دویده باشد و یا پلههای زیادی را بالا آمده باشد، به نَفَس نَفَس افتاد. مثل سیبی که از یخچال بیرون مانده باشد، پلاسیده بود. هیکلش از کودکی که تازه دبستان را تمام کرده باشد اندکی بزرگتر بود. از روی پاتختی کیفش را برداشت و توی آن را وارسی کرد. دانیال دستمال مرطوب را کشید روی صورتش.
«شده عینهو جنگ جهانی دوم. همهمون داریم توی میدونِ مین زندگی میکنیم. دائم باید مواظب باشی پاهات روی مین نره. تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
وقتی حرف میزد دستمال از جایی که لبهاش بود پف میکرد و بالا و پایین میرفت. پیرزن چیزی نگفت.
«اگه شانس بیاری و پاهات روی مین نره، یه خمپاره که معلوم نیست از کجا شلیک شده، میآد و میآد و میآد و وییییییییییژ میخوره به وسط کلهت و تموم. به همین سادگی. بازم صد رحمت به خمپاره که صدای ویژش میآد، اون که اصلاً صدا نداره. حتی معلوم نیست از کجا میآد. از بالا؟ از پایین؟ از چپ؟ از راست؟ هیچکی نمیدونه.»
پیرزن باز توی کیفش را وارسی کرد و سرانجام بلیتهای اتوبوس را پیدا کرد. بلیتها را گذاشت لای لبهاش تا زیپ کیف را ببندد. بلیتها را گذاشت توی جیب بغل کیفش. گفت: «اگه خواستی از خونه بری بیرون، درها رو خوب قفل کن. امنیت که نیست، روز روشن هم آدم میکُشند.»
«یه سوال ازت کردم خوشگله. گفتم اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
دستمال را از روی دهان و بینیاش عقب زد. حالا تنها چشمها و بخش کوچکی از بینیاش زیر دستمال بود.
پیرزن کف دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و آنها را مالش داد. «اگه بیرون رفتی چند تا نون بگیر. وقتی فکر میکنم که باید دو ساعتِ تموم توی این اتوبوسهای فکسنی بنشینم تا برسم بهشت زهرا، تموم بدنم درد میگیره. عینهو خَر لنگ راه میرند. اگه شب جمعه و استحبابِ زیارتِ اهلِ قبور نبود، محال بود سوار این اتوبوسها بشم.»
پیرزن دستش را گذاشت روی سینهاش و چند بار سرفه کرد. انگار کودکی سرفه میکرد.
دانیال دستمال را از روی چشمهاش برداشت و گذاشت روی گونههاش. روی آرنج تکیه داد تا به پهلو بخوابد.
«اگه از عرضِ خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اونورِ خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش، خوشگله.»
زل زد به پیرزن: «اگه بهشت زهرا رسیدی، از طرف من بِهِشون بگو دلم حسابی واسهشون تنگ شده.»
پیرزن از روی تخت بلند شد از لای کتابها، مجلهها، ضبط صوت قدیمی گروندیگ و نوارهای ریخته شدهی روی زمین رفت به طرف گنجهی لباسها.
دانیال باز دستمال را گذاشت روی چشمهاش. «این تبِ لعنتی ِمن هم یکی از ترکشهای همون خمپارههاست که گفتم.»
پیرزن از آپارتمان بیرون زد. جلو آسانسور منتظر ماند. درهای آسانسور که باز شد رفت با فاصله کنار دکتر مفید توی آسانسور ایستاد.
#استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی
#مصطفی_مستور
#به_اشارتی_بپیما
البته قبل از اینکه بیایم دم در یک کار دیگر هم کردم، یک کار خیلی کوچک و آن اینکه یک سر شلنگ لب حوض را وصل کردم به شیر، نردبان را گذاشتم کنار دیوار، شیر را تا آخرین درجه باز کردم و سر شلنگ را کشاندم به بالای دیوار مشرف به کوچه و بعد آب را با فشار گرفتم روی این آدمهای آب زیر کاهی که آمده بودند برای آبروریزی. البته همسایهها بهشدت خندیدند. حتی مأمورین شما هم خندیدند. اما من واقعا نظر خاصی نداشتم، میخواستم بشورمشان و بگذارمشان کنار. اینکه شما گفتید این چه دسته گلی بود که به آب دادم، واقعا به نظر من دسته گل نبود، اگر دسته گل بود که این بازیها را سر ما در نمی آورد. بعد هم این کار من یک قدری جنبهٔ سمبلیک داشت. آب گرفتن روی سر اینها مؤدبانهٔ آن کاری بود که میبایست بکنم و نکردم. انصافا حرفهایی که اینها زدند چیزی نبود که با آب پاک بشود، اما من دیدم همهشان جوش آوردهاند، یک قدری آب ریختم که خنک بشوند،«موش آب کشیده و اینها» را هم مأمورین شما گفتند، من نگفتم، اگر از من بپرسید میگویم اینها دامنشان از قبل، تر بود، اینطور نبود که این آبباریکه تأثیری در زندگیشان داشته باشد. من فقط در ازاء آن همه فحشهای آبداری که نثار ما کردند یک جواب آبدار بهشان دادم. چون به واقع احساس کردم حرف زدن با اینها آب در هاون کوبیدن است. آب در غربال بردن است.
#سانتاماریا
#سیدمهدی_شجاعی
#به_اشارتی_بپیما
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنی گفت: «برای کسانی که در سرزمینشان گل یاس ندارند، واقعاً متاسفم. داینا میگوید که شاید آنها چیز بهتری داشته باشند، اما بهتر از گل یاس چیزی وجود ندارد، اینطور نیست، ماریلا؟! داینا میگوید که اگر آنها ندانند این گل چه شکلی است هوسِ داشتنش را هم نمیکنند. اما به نظر من این بدتر است؛ یعنی واقعاً غمانگیز است که ندانی یاس چه شکلی است و هوسِ داشتنش را هم نکنی. میدانی من دربارهٔ یاسها چه فکری میکنم، ماریلا؟! فکر میکنم آنها ارواح گلهاییاند که تابستان گذشته مردهاند و الان وارد بهشت شدهاند.»
#به_اشارتی_بپیما
#آنشرلی
#ال_ام_مونتگمری
#Eye_catching
رفتم بالا توی کتابخونه، نشستم به اون همه کتاب در حوزه دفاع مقدس نگاه کردم. خوبی مبل توی اتاق اینه که به همه ی زوایای قفسهها دید دارم. به #اشکانه نگاه کردم، #آبهرگزنمیمیرد، #پنجرهچوبی، #عمارحلب، #آزادییامرگ، کتابهای شهید آوینی، #ارمیا، #مناو، #بیوتن، اون همه کتاب نشر سوره و و و. بعد چشمم افتاد به یه کتاب خیلی ریز، #دخترانخرمشهر، بعد کنار ترش، کتاب #هرس. من رو پرت کرد به متوسطهی اول؛ زمانی که قلبم از خوندن اون آثار به تنگ میاومد، چون نمیتونستم تصور کنم اون جنایتهای وحشتناک رو. بعد همین جور که چشمم به اونها بود، کشیدمشون بیرون و شروع کردم به خوندن. صفحات خیس میشدن و ورق میخوردن، سطر به سطر... فصل به فصل... خرمشهر آزاد شد، جانبازها دورهی درمانشون تموم شد، همه شروع به زندگی کردن و رسول توی هرس توی صورت نوال قسم خورد که دیگه جنگ نمیشه و ناموس و وطن، دست حرومی نمیافته.
بعد از حدود چهل سال، دوباره جنگ شده و من حاضرم ده بار بمیرم و زنده شم تا اون وقایع دوباره تکرار نشه، صد بار جون بدم ولی سر سوزنی از این خاک به حراج نره، نوک انگشت حرومی به ناموس ما نخوره. وقتی اون حادثهی بسیار تلخ داخل کتاب #خون_خورده رو خونده بودم تا دو هفته، تنم هر لحظه آتیش میگرفت از جنایتی که بعثیها انجام داده بودن و نمیتونستم کتاب رو ادامه بدم.
خوندن کتابهای دوران دفاع مقدس توی این لحظهها، کمک میکنه یادمون بیاد هیچ ملتی به اندازهی ما، برای وطن خون نداده، هیچ ملتی اینقدر برای دفاع از خودش تا آخرین لحظه دشمن رو تهدید نکرده. توی خاک این سرزمین غم پاشیدن؟ شاید، ولی توی خاک این سرزمین، چیزی وجود داره که موقع دفاع از میهن که بشه، به جوش میاد. جوری به جوش میاد که توی تاریخ زبانزد مونده و میمونه.
أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِی ابْنَ الدَّعِی، قَدْ رَکزَ بَینَ اثْنَتَینِ؛ بَینَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ؛ وَ هَیهَاتَ لَهُ ذَلِک مِنِّی! هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة.
#به_اشارتی_بپیما
#روشنترینرنگلحظهها
#ریوجی
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
چشمهایش پرِ اشک میشود. نمیدانم غم با او چه میکند که یکباره اینقدر زیاد تنها میشود. انگار در جایی غریب راه میرود. هیچچیز و هیچکس را نمیبیند، حتی مرا که دارم کنارش راه میروم. چیزهایی میگویم. گوش نمیکند. بلد نیستم دلداریاش بدهم. مسخرگی میکنم بلکه بخندد. میخندد. محکم میزند به دستم. وقتی شنگول میشود این کار را میکند.
«تو چه میگویی برای خودت؟»
نمیایستد ببیند من چه میگویم یا چه فکر میکنم. هیچوقت به حرفهایم گوش نمیکند. مشکلات من هر قدر هم جدی باشند در مقابل فجایع زندگی او هیچاند!
#به_اشارتی_بپیما
#همهیافق
#فریباوفی