جاسم پاپتي جلو آمد و با لوده گي گفت: «ببخشید آقاي جاهل» شب بود، سبیلت را نديدم. برو گمشو مسخره! با مشــت به تخت ســینه ي بهنام کوبید. بهنام ســكندري خورد. ساکش را انداخت زمین و غريد: «گمشو پي کارت، والا کار دستت مي دهم.» جاسم، شیشكي بست و خنديد. چند نفر دور و برشان جمع شدند. هاشم با ترس به بهنام نگاه مي کرد. جاسم پاي راستش را به زمین کوبید و داد کشید: «گمشو جوجه ماشیني!» بهنام، رنگ صورتش لحظه به لحظه تیره مي شد. دوباره غريد: «هیكل نامردت...» جاسم، يك کف گرگي حواله ي پیشاني بهنام کرد. بهنام عقب عقب رفت اما پیش از آن که زمین بخورد، با لگد به ساق پاي جاسم کوبید. جاسم نعره کشید و به بهنام حمله کرد. چپ و راســت به صورت و بدن بهنام مشت مي کوبید. اما بهنام ضربه ها را رد مي کرد. افرادي که دور آن دو جمع شــده بودند، پســرك لاغر و نحیفي را ديدند که در برابر جاسم که دو برابر هیكل او داشت، مقاومت مي کرد و پا پس نمي گذاشت. يكي از مشت هاي جاسم به دهان بهنام خورد. لب بهنام ترکید و خون روي پیراهنش شره کرد. بهنام به زمین افتاد. لیلا جیغ مي کشــید و از مردم مي خواست که به بهنام کمك کنند. هیچ کس جرأت نمي کرد جلو برود. بهنام زير لگدهاي جاســم پیچ و تاب مي خورد. در يك لحظه، بهنام پريد و يقه ي جاســم را گرفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313