حدود ســاعت یازده شــب، تقریباً صداها افتاد. در تمام این مدت دلشــوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارهــا و بارهــا در طــول ســال ها زندگــی بــا حســین ایــن احســاس را تجربــه کرده بــودم، آن قــدر کــه شــاید بشــود گفــت دیگــر جزیــی از وجودم شــده بــود. هیچ شــکایتی هــم نداشــتم، برعکــس، همیشــه آن را از جملــه هدایــای مخفی خدا برای خودم می دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطراب ها، پنــاه می بــردم بــه آغــوش گــرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامی ها، آرامم کند. شــاید اگر این لحظات و این فشــارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمی کردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رســید. ســر و رویــش غــرق در خــاک بــود. بــا همۀ ایــن اوصاف از اینکه ســالم و ســرپا می دیدیمش، خوشــحال شــدیم. ســلام که داد، دیدم خیلی خســته و پریشان است. @parastohae_ashegh313